میشود خیلی خلاصه تعریفش کرد: اسمش ابراهیم بود و فامیلیاش وکیلزاده.
سال 1339 در دیزج (اسکوم) متولد شد. بیست ساله بود که ازدواج کرد و سال 1366 در عملیات کربلای ده، ارتفاعات مشرف به شهرک ماووت عراق شهید شد.
ابراهیم جون! تا ماه رمضون، بیا اینور، پیش ما.
ـ صفر جان! حالا نمیتونم.
ـ برای چی؟!
ـ آخه بچههام مریضاند.
ـ ما که گفتیم، مابقی با خودته!
صبح که از خواب بیدار شد، تعریف میکرد که چه خوابی دیده. میگفت شهید صفر روحی رو توی خواب دیده که بهش اصرار میکرد که بیا پیش ما. خوابشو که تعریف کرد پا شد رفت گلزار شهدا.
فردا که با رفقایش حرکت میکردند به سمت منطقه، سر راه توی تهران، رفت با خواهرش خداحافظی کنه. به خواهرش میگفت: «شهدا منو دعوت کردند، باید برم...» اینطوری شد که رفت و اسمش ماندگار شد!
روز دوم ماه رمضون، با زبون روزه. روزهاش رو با گلوله باز کرد؛ سر سفره اباعبدالله... با رمز خون.
«...این انقلاب هنوز به هدف نهایی نرسیده است و تا رسیدن به هدف باید سختی و مشکلات فراوانی را تحمل کنید، اما به خاطر خدا از پا ننشینید و پیش روید... ما همیشه از داخل ضربه خوردهایم و از منافقان، مواظب این شیطانصفتان باشید و گول آنها را نخورید، همچنان گوش به فرمان امام امت باشید و فقط فرمان او را اطاعت کنید...» (از وصیتنامه)
معبر
نظرات شما عزیزان: