تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
هميشه با صداي گرم و كلام قاطعش رزمندگان را به دفاع تشويق ميكرد. بابابزرگ جبههها را ميگويم همان كه هركجا قدم ميگذاشت، فضا را زيرورو ميكرد اما حالا بيماري زمينگيرش كرده و به سختي قادر به سخن گفتن است. او كه با بيش از 70 سال سن از همان ابتداي شروع جنگ، پيري و كهولت را بهانهاي موجه براي خود ندانست و ميدان را خالي نكرد. گويي تاريخ تكرار شد و حبيببنمظاهر دگربار پاي در ركاب حسين زمان گذاشت.
حاج صفرقلي رحمانيان، پيرترين رزمنده دفاع مقدس است كه در سال 1285 هجري شمسي در شهرستان جهرم واقع در استان فارس ديده به جهان گشود.
به گزارش «جوان»، اكنون او در سن 104 سالگي، آرام ميان بستر بيماري آرميده و قلب دوستداران خودش را به درد آورده است. عليرضا و مريم رحمانيان دو فرزند بزرگوار ايشان هستند كه براي جويايي از احوال پدر به سراغشان رفتيم. درحالي كه خود حاج صفرقلي به دليل كهولت و بيماري توان سخن گفتن ندارد.
روحيه جواني
عليرضا: ايشان زمان حكومت احمدشاه را درك كرده بود و در دوران حكومت رضاشاه، سربازي بسيار متدين و مذهبي بود و جالب اينكه در اوج خفقان حكومت رضاخان تنها كسي بود كه در پادگان نماز ميخواند و نمازش را به هيچ عنوان ترك نميكرد. چندينبار هم به خاطر اين كارش شلاق خورده بود. ميگفتند اينجا پادگان است نه مسجد، اما زير بار نميرفت و به كار خود ادامه ميداد و حتماً نمازش را اول وقت به جا ميآورد. در واقع از همان ايام جواني اهميت ويژهاي به مسائل ديني و مذهبي ميداد. خصوصاً ايشان بسيار با نماز مأنوس بود و هست به طوري كه بهرغم انجام كارهاي سنگين 70 سال نماز شب ايشان ترك نشد. در عين حال كه به كارهاي دامداري و كشاورزي هم مشغول بود در آن هواي گرم بيش از چهار ماه در سال روزه بود.
دبير ستاد گردشگري جنگ كشور، دفاع مقدس را عامل زنده نگهداشتن انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي دانست.
به گزارش خبرگزاري آريا ، حجت الاسلام حسين زكريايي در مراسم همكلاسيهاي آسماني، ويژه بزرگداشت 165 شهيد دانشآموز شهرستان ساري در سالن سينما سپهر گفت: عدهاي مجلس شهدا را به مراسم عزا تعبير ميكنند؛ در حالي كه مجلس شهدا، مجلس جشن و جشنواره است؛ چراكه جانفشانيها و ايثار و از خودگذشتگي شهدا براي ما زيباييها و نشاط را به ارمغان آورده است و ما بايد براي اين زيباييها جشنواره برگزار كنيم و ياد و خاطره آنها را هميشه در دلمان زنده نگه داريم و فراموش نكنيم كه هر چه داريم از شهداي عزيزمان است.
وي اظهار داشت: جنگ واژه كريه و زشتي است، اما ما نجنگيديم، بلكه دفاع كرديم و به همين دليل و به پاس بزرگداشت منشيها و از خودگذشتگيهاي رزمندگان ما، امروز كلاس درس دانشآموزان در پاي درس شهدا برگزار ميشود. اين نويسنده و پژوهشگر دفاع مقدس با بيان اينكه ما نميخواستيم بجنگيم، بلكه اين جنگ به ما تحميل شد، افزود: دانشآموزان ما با شنيدن تجاوز و حمله حزب بعث به مرزهاي ميهن اسلامي از پشت نيمكتهاي درس و مدرسه و از زندگي وعلايق خود گذشتند و به سوي مرزهاي جنوب و غرب كشور رهسپار شدند تا نگذارند وجبي از خاك مقدس اين كشور به دست متجاوزين بيفتد.
مسئول ستاد كنگره سرداران، اميران، فرماندهان و 8 هزار شهيد همدان گفت: در سه سال اخير 158 عنوان كتاب با موضوع دفاع مقدس توسط كنگره شهداي استان همدان منتشر شده است.
به گزارش خبرگزاري آريا ، جعفر زمرديان در همدان با اشاره به حوزه پهناور فرهنگ غني دفاع مقدس اظهار داشت: تازه ميفهميم كه وقتي رهبري ميگويد "جنگ يك گنج است و آيا ميتوانيم از آن استخراج كنيم " به چه معنايي است.
وي افزود: به فضل الهي پس از چهار سال شاهد برگزاري نخستين كنگره بزرگداشت سرداران، اميران، فرماندهان و 8 هزار شهيد بوديم و امروز لطف الهي نخستين كنگره بزرگداشت شهدا به شايستگي برگزار شد.
زمرديان با بيان اينكه آنچه تاكنون به آن پرداخته نشده مجموعه كارهاي زيادي است كه صورت گرفته، گفت: تعداد 158 عنوان كتاب يكي از بهترين دستاوردهاي ماندگار حوزه تأليف و تدوين كنگره بود كه كتابي از مجموعه كتابهاي مستندهاي دفاعي نقش مقش يگان انصارالحسين (ع) استان همدان، تقديم شهروندان و علاقهمندان شد تا بخشي ديگر از عظمت دوران دفاع مقدس براي ملت شريف ايران نمايان شود.
وي افزود: تعداد 158 عنوان كتاب فقط يكي از برنامه از 432 برنامهاي بود كه در طول سه سال گذشته از 13 دي 86 تا زمان برگزاري كنگره صورت گرفت.
مسئول ستاد كنگره سرداران، اميران، فرماندهان و 8 هزار شهيد همدان با اشاره به اينكه براي همه شهدا تمبر تهيه و در سراسر كشور توزيع شد، خاطرنشان كرد: بخشي از تمبرها در بخشهاي فراملي توزيع شده و آوازه رشادتها و حماسهآفرينيهاي شهدا از اين مرزها بيرون رفته است.
این گفته، فقط شعار و تعریف از یك نفر نیست؛ حقیقتی است. چه آن زمان كه از نزدیك با حاجی برخورد داشتیم و چه حالا كه داریم خاطرات او را بررسی میكنیم. همه ما به آن اعتراف داریم.
در «گیلان غرب» بودیم و شرایط حساسی پیش آمده بود. یك گروه شناسایی تشكیل دادیم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعیت امام حسین(علیهالسلام) برویم. پارك موتوری دشمن شناسایی شده بود. قرار بود ما برویم آن را بزنیم و بازگردیم. رفتیم و مأموریتمان را با موفقیت انجام دادیم. موقع بازگشتن، متوجه شدیم كه شناسایی شدهایم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدری زیاد بود كه از كیلومترها فاصله، به راحتی دیده میشد. آر.پی.جی ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههای آتش آن تا مقرّ خودمان هم پیدا بود. خلاصه به همین دلیل، جان همه گروه در خطر بود. شهید كلهر وقتی فهمید كه دشمن ما را شناسایی كرده، گفت: «شما بروید، من میمانم و دفاع میكنم.» وقتی كه دید ما اصرار میكنیم كه بمانیم، با قاطعیت خاصی گفت: «من به شما میگویم بروید و فاصله بگیرید. بعد، من به شما میرسم!»
در سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» از توابع «شهریار» كرج، در خانوادهای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه میگوید: «در سال 1333، به دنیا آمد. كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت. پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس میشد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری میكند. یا پهلوان میشود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان میدهد.» یدالله از كودكی، بچهایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز میخواند.
چند روز قبل از عملیات و شهادتش ؛ در پی شهودی عارفانه ، احساس می كند كه هنگام پرواز به ملكوت و عروج عاشقانه فرا رسیده است . به همین جهت از همسرش كه در تهران زندگی می كرده است ؛ درخواست می كند كه به همراه فرزندانش ابراهیم و زهرا به اهواز بیایند و با او ملاقات نمایند .
همسر شهید دقایقی می گوید :
« دو سه هفته بود كه از مسافرتش گذشته بود و من در تهران بودم . به من تلفن كرد و گفت : اگر می توانید به اهواز بیایید . من نگران شدم و گفتم شاید ایشان مریض شده است . لذا عازم اهواز شدم . ساعت 30/11 دقیقه شب بود كه موفق به دیدار او شدم ؛ در حالی كه ایشان خیلی خسته به نظر می رسید ، گفت : این دفعه لازم است كه خودم به جلو بروم . و این اولین باری بود كه به من صریحاً می گفت كه می خواهم به خط اول عملیات بروم و هرچند كه ایشان همیشه در خطوط مقدم بود ، اما هیچ وقت به من این مسئله را نگفته بود . من پرسیدم : آیا امكان دارد پیروز شویم و باز یكدیگر را ببینیم ؟ ایشان گفت : من علم غیب ندارم همین قدر می دانم كه ما داریم پیروز می شویم . من گفتم : شما هنوز وارد عملیات نشده اید و فردا می خواهید شركت كنید؟ ایشان گفت : شما فكر كنید كه دیدار من و شما در بهشت می باشد . و من از همان روز با آن سخنش همه چیز را خواندم و دیگر حرفی به ایشان نزدم . صبح خداحافظی كرد و رفت. »
عملیات انجام شده در زمان فرماندهی ایشان در لشگر بدر
در طول فرماندهی شهید دقایقی ، تیپ ( و بعدها : لشگر و سپاه )بدر در عملیات بسیاری شركت داشت كه در تمام این عملیات به یمن و بركت فرماندهی صحیح و استوار وی به پیروزی و فتوحات چشمگیر دست یافتند كه از جمله می توان از عملیات گسترده زیر یاد نمود :
عملیات «قدس ـ 4 » :
اولین عملیات موسوم به قدس ـ 4 در منطقه «سیسون » از دریاچه « ام النعاج » در هورالهویزه بود كه شهید دقایقی آن را هدایت و فرماندهی می كرد و به منظور آمادگی نیروها ،آموزش فشرده ای در زمینه های : شنا ، غواصی ، بلم رانی و قایقرانی گذارده بود . آن زمان كه مجاهدین در عملیات وارد شدند ، در عرض چند دقیقه تنها با دادن دو شهید ، تمام اهداف از پیش تعیین شده را گرفتند . تلفات زیاد دشمن و سقوط پایگاههای عراقی در عرض چند دقیقه و آزاد كردن منطقه وسیعی از « ام النعاج » و «سیسون» برای تیپ تازه تأسیسی چون بدر وسیله و اسبابی شد كه نظرها متوجه این تیپ گردد و زبان به تحسین و تمجید گشوده شود . نقل است كه در شب عملیات اسماعیل وضو گرفته و مدتی را به نماز و دعا پرداخت تا موقع عملیات فرا رسید كه با اصرار مجاهدین برای دادن پیام و شروع عملیات او را به پای بی سیم می خوانند و ایشان نیز با آرامش و وقار تمام پشت بی سیم نشسته و با اعلام رمز ،دستور شروع عملیات را می دهند و عملیات آغاز می گردد .
در پایان عملیات قدس ـ 4 نیمی از دریاچه ام النعاج كه از « شط الدوب » در غرب دریاچه تا بركه «ام سوده » كه در شرقآن امتداد داشت ،به وسعت 160 كیلومتر مربع آزاد شد . همچنین بیش از 280 نفر از نیروهای دشمن كشته و زخمی و 56 نفر به اسارت درآمدند .
شهید دقایقی ، مجاهدین و معاودین عراقی را بهترین افراد عراقی می دانست و اعتقاد داشت كه آنان برای ادای تكلیف ،رنج هجرت و غربت را بر خود هموار كرده اند . او همواره برخورد جذب كننده ای نسبت به آنها داشت . وی بر این بود كه باید به اینان اطمینان و امیدواری داده شود و همچنین زمینه كار و فعالیت سازنده برای آنان ایجاد گردد و بر این اساس به مجاهدین مسئولیت می داد و اصرار وافر داشت كه مجاهدین ،مسئولیتهای حساس تیپ را به هر صورت و در حد توانایی بپذیرند و به آنان امیدواری می داد كه می توانند كار خود را به نحو احسن انجام دهند .
در آغاز فرماندهان گردان و گردانها همه از ایرانیها بودند و ایشان دستور دادند كه باید فرماندهان همه از میان مجاهدین عراقی انتخاب شوند . وی بر آن بود كه این مسئولیت دادن به مجاهدین باید به آن نقطه از اطمینان برسد كه حتی مسئولیت خویش را نیز به مجاهدین عراقی واگذار نماید.
پس از آن ، به نمایندگی از سپاه پاسداران ، در اتاق جنگ لشكر 92 زرهی اهواز شركت كرد . بعد از یك ماه كه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت ، با توجه به حساسیت و وضعیت خاصی كه منطقه دشت آزادگان پیدا كرده بود ، در اول آبان 1359 تصمیم گرفت كه شخصاً به آنجا رفته و سپاه را كه در درگیریهای روز اول جنگ دچار خساراتی شده بود ، سر و سامان دهد .
لذا با به عهده گرفتن فرماندهی سپاه سوسنگرد ،كار سازماندهی و تقویت خطوط دفاعی شهر را آغاز ؛ و با ایثار و از خودگذشتگی تمام ،سعی در دفع تجاوز دشمن بعثی نمود ؛ ولی به علت خیانتهای بنی صدر رئیس جمهور خودباخته وقت ، شهر سوسنگرد به محاصره و تصرف دشمن درآمد و تعدادی از برادران همرزم اسماعیل در یك نبرد سخت با دشمن به شهادت رسیدند و شهید دقایقی كه خود را با مشكلات زیاد از محاصره رهانیده بود ، برای اعلام وضعیت شهر و اشغال آن توسط دشمن ، نزد مسئولان سپاه اهواز رفت . ایشان به همراهی شهید چمران و شهید علم الهدی دلیرانه در شكستن حصر سوسنگرد كوشیدند و در اثر تلاشهای ایشان و سایر رزمندگان ، دشمن از شهر سوسنگرد عقب نشینی كرد و در پشت دروازه های شهر اقدام به ایجاد خاكریز و مواضع ایذایی نمود .
خدایا ، امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران پایداری كنند و سپس بر آنان غلبه كنند.
خدایا ! شهادت می دهم كه غیر از تو خدایی نیست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علی (ع) وصی رسول خداست . سلام بر خاندان عصمت و طهارت . درود بر خمینی كبیر . سلام بر روحانیت متعهد و امت حزب الله . خدایا ! از تو می خواهم در هنگامی كه شیطان سستی به سراغم می آید ، او را دورسازی و مرا قوت و آرامش عطا فرمایی كه
« پدر و مادر گرامی ! »
در مقابل شما شرمنده ام كه توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی كم نصیبم گشت . بدانید :انشاالله خداوند به شما صبر عطا فرماید و شما از جمله كسانی باشید كه مردم و خصوصاً خانواده شهدا و اسرا و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعاگوی شما هستم .
اسماعیل پس از گذراندن مقاطع تحصیلی دبستان و دبیرستان ( تا سال سوم ) در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملی نفت ـ كه از جمله هنرستانهایی بود كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را قبول می كرد ـ شركت كرد و پس از قبولی ، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت . هنرستان شركت ملی نفت اهواز در آن زمان یكی از مراكز فعال و مهمی بود كه توسط هنرجویان كوشا و متعهد و عاشق به اسلام ، به یك مركز مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل شده بود . اسماعیل از این رهگذر بود كه با برادر محسن رضایی ( فرمانده محترم كل سپاه پاسداران ) ـ كه از دیر آشنایان وادی مبارزه و مجاهدت بود ـ طرح دوستی می ریزد و به مبارزات خود علیه شاه و دیگر عوامل رژیم در منطقه خوزستان شدت می بخشد .
این در حالی بود كه ایشان بیش از پانزده سال از عمرش نگذشته بود كه زندگی همراه با عقیده و مبارزه را برای خود برمی گزیند . البته این گونه زیستن را كه همانا هرگز نیاسودن و جان و تن به رنج سپردن بود ،در سراسر زندگی پربار خود ،به منصه ظهور نشانده بود و به دیگر سخن می توان تمامی حیات او را مصداق این كلام گهربار دانست كه : « ان الحیاه عقیده و جهاد »
آفتاب چنان داغ بود كه انگار فرصت دیگری برای تابیدن ندارد وزمین چنان گرم كه گویی تكه ای از خورشید است. هرم گرما همه چیز را پیش چشم می لرزاند، آدمها، ساختمانها ودرختهای خاك گرفته سرو با برگهای تیره رنگشان، همه می لرزیدند موج برمی داشتند وبه بالا كشیده می شدند.
صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاك و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین وتك تیرها، گاه آزار دهنده بود. اما محمود ازاین همه، چیز زیادی حس نمی كرد. چنان داغ حرفهای آخر حاج حسین بود كه گرمای آفتاب دربرابرش هیچ می نمود. آنقدر آزرده بود كه حتی تركیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق وسوزش شان راهم نمی فهمید.
صدای تیر پراندش. تیری كه آنقدر نزدیك انگشت كوچك پایش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغی اش را. حاج حسین داد زد:« زودتر، زودتر، آنقدر كلاغ پر بروید تا گوشت تن تان آب شود.»
دستهای عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد وبه زانوهای دردناكش فشار آورد. بدنش رارو به بالا كش داد واز جا پرید.
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده وخندان كتری بزرگ دود زده را داده بود دستش وگفته بود:« ما كه خلاص شدیم. مواظب خودت باش. اگر غذایشان دیر شد، خودت را می خورند،
آن هم بی نمك!»
وآنها كه بعد ازنماز نخوابیده بودند وهنوز كنار جانمازهای كوچك طرح قدسی شان ذكر می گفتند، یا تعقیبات می خواندند، متوجه اش شدند وبرایش دم گرفتند:« ماشاالله شهردار، ایوالله شهردار …»
تویوتای گل مالی شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگاهش كردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه ای چنان از هم دریده وسوراخ سوراخ كه حركت كردنش عجیب می نمود. پنجره ها لخت بودند، جز پنجره عقب كه شیشه اش مثل تار عنكبوت ترك ها تو درتو ودایره وار بود وجدا شده. اززوار، رو به داخل لوله شده بود.
از ماشین پیاده شد وبه راننده چیزی گفت ودستی به ماشین زد كه یعنی برو. تویوتا حركت كرد واو نگاهش رادر دشت چرخاند شلوغ بود. این هیاهو را دوست داشت. نفربرها كه نیروی خسته را بر می گرداندند، بلندگوهای سیار كه روی ماشین های تبلیغات به شتاب می گذشتند وتوی حرف هم می پریدند، سرود می خواندند، خبر می دادند یا به بازگشتگان خیر مقدم می گفتند. چند بسیجی اسلحه به دست، ردیف اسیرهای عراقی را كنار ایستگاه صلواتی نشانده بودند ونوجوانی از تنگ پلاستیكی قرمز رنگش برایشان چیزی در لیوان می ریخت، آب یا شربت. دستهایشان بسته نبود. با شلوارهای نظامی وپوتین های بدون بند وزیر پیراهنی های چركمرده، خسته وبی حوصله به نظر می رسیدند وآسوده! به هر حال در آخرین جنگ زنده مانده بودند.
باد آستین خالی اش را همراه دانه های درشت شن به صورتش كوبید.آستین بی حس را با غیظ از صورت كنار زد و روی زانوهایش نشست و نالید.صدایش در دشت گم شد.
احساس كرد پایان دنیا رسیده است و او بعد از مرگ همه آدمها سرگردان روی زمین مانده است…
خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد،نتوانسته بود.شعله ها را با همان یك دست خاموش كرده بود اما نمی توانست آن بدن سوخته را جابه جاكند و حاج هدایت را و آن سه بسیجی خسته ای را داشتند به طرفش می آمدند تا خسته نباشید بگویند ، همه را…به هر ناله ای به سویشان دویده بود.بالای سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روی رگهای گردنشان و حس كرده بود كه زنده اند.فكر كرد با كشیدنشان روی زمین آنها را تا جاده برساند اما نمیشد،خطرناك بود.
جز هدایت و كاظم همه زنده بودند،با فاصله كمی از مرگ. و او از كنار یكی تا بالای سر دیگری پر می كشید،پروانه ای میان چراغانی .سرانجام خسته و ناتوان و خشمگین از این ناتوانی ،زانو زده بود روی خاك و به خود سركوفت زده بود: «به هیچ دردی نمی خوری، حسین خرازی.»
هواپیما كه رفت ،هنوز صدای وحشتناك انفجار در سرش مثل جیغی بلند وپایان ناپذیر ادامه داشت.صدایی كه همه چیز را می بلعید ؛ دیدن،شنیدن و حتی فكر كردن را.
موج انفجار مثل ضربه دستی سنگین او را پرت كرده بود روی تلی از خاك و هنوز عضلاتش لرزش بی اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودند.گرد و خاك كه فرو نشست ،ازمیان هیاهویی كه در سرش بود ،صدای جیغ تیز و بریده ای را تشخیص داد.شعله ای بود كه می دوید.
برخاست و دوید.پاهایش مثل دو تكه سرب سنگین بودند.رسید.خود را روی او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند.روی خاك غلتید و مرد سوخته را روی خاك غلتاند.آتش خاموش شد .مرد را به پشت برگرداند.دستش را روی شاهرگ مرد گذاشت .زنده بود.فریاد زد:«بیایید كمك ! این زنده است .
اولی كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمه ای اش رادست به دست كرد ورو به همراهش گفت:« قرآن داری؟»
جوان كه كوتاهتر بود، با صورت آفتاب سوخته و گونه های كودكانه وگرد گفت :«نه،برای چی ؟»
اولی كه كلافه بود و صدایش كم كم از عصبانیت اوج می گرفت،گفت:«كه قسم بخوریم پسر خاله صدام نیستیم !»
بعد چند بار روی برگه ای كه در دست داشت زد وگفت«این همه مهرو امضا بغداد كه نمی خواهیم برویم.»
دژبان كه كم سن وسال بود،با لباس مرتب نظامی ،شلوار گتركرده وپوتینهای براق با لحنی خسته كه سعی می كرد جدی و بی اعتنا باشد ،گفت:«باید برگه تان درست باشد. من مسؤول اینجا هستم.»
پیشانی ام را چسبانده بودم به خاك مرطوب و دندانهایم را به هم فشردم .با هرنفس ،بینی ام پر می شد ازذرات خاك دشمن. ناخن هایم بی اختیار در خاك فرو رفته بود.
می خواستم زمین بغل وا كند؛ آغوشی پناه دهنده و امن در آن توفان سرب مذاب .چشمهایم بسته بود اما گوشهایم بی آنكه بخواهم سوت كشدار خمپارهها وصدای كركننده انفجار را می شنید.عبورتند وتیز تركشها كه هوارا می شكافت و از بالای سرم رد می شد،آنقدر نزدیك بود كه داغی اش را حس می كردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم .
زمین گیر شده بودیم .دشت صاف بود، بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای كه بشود پشت آن پناه گرفت .ما راحت هدف تیرها بودیم كه اگر سربلند می كردیم ، اولین شان روی پیشانی مان می نشست.
مرد كه رنگ نارنجی حنا میان ریشهای كوتاه سفید ومشكی اش دیده می شد، شب كلاه ابریشمی سیاهش را برداشت ودستمال چهارخانه سفید وآبی اش رامحكم روی سر وگردن عرق كردهاش كشید واز روی شانه راست جوان، به نفر بعد نگاه كرد وگفت:« شما اخوی.»
اما جوان كه بلند قد بود، با صورت مهتابی وموهای روشن خرمایی رنگ، كنار نرفت. كج ایستاد وگفت:« جواب مرا ندادید، حاج آقا.»
آنكه پشت سر ایستاده بود، با خنده گفت:« خلعت شهادت، ان شاالله!»
جوان با دلخوری برگشت وبه او خیره شد. دوباره به پیرمرد گفت:« من با اینها نمی روم.»
ودست هایش را با آستینهای آویزان بالا آورد. مرد بی حوصله گفت: « برو ببین می توانی با كسی عوض كنی یا نه، این تنها راه چاره است. نفر بعد …»
جوان به ناچار كنار رفت وآن سو تر ایستاد. دوباره به خودش نگاه كرد وبه شلوار كه خیلی كوتاه بود. پیراهن كه بلند بود وبی اندازه گشاد، بدون دكمه آخر وآستین هایی كه انگار تا زانو می رسید. دو نفری كه در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند ومتلك گویان وخندان، پیراهن های نظامی دست دوم را می پوشیدند. كنارش ایستادند. یكی شان كه بزرگتر بود، جلو آمد وبا سخنی از سر همدردی گفت:«حالا زیاد هم بد نیست.»
هواپیمای باری ساده بود؛ بدون صندلی یا هیچ چیز دیگری برای نشستن. برزنتی تیره وكثیف را سرتاسر پهن كرده بودند وحالا دور تادور نشسته بودند وتكیه داده بودند به بدنه فلزی هواپیما كه پوشش داخلی نداشت وفلز بود، وسیمها وپیچهایی كه درهم تپیده بودند.
اول كه سوار شدند، با دیدن هواپیما كلی خندیده بودند. متلك گفته وشوخی كرده بودند اما حالا هیچ كس حرفی نمی زند. صدای موتور چنان بلند بود كه هر صدای دیگری را خفه می كرد. با این همه، جوانی كه بیست ویكی دو ساله می نمود، تكیه داده بود به ساك وپشت سرش را چسبانده بود به بدنه هواپیما وپایش را از میان وسایل درهم ریخته، دراز كرده بود وچشمهایش را بسته بود.
یك نفر پوشش زرد یك بسته بیسكویت را باز كرد، دو تا برداشت وبسته را به بغل دستی اش دا وبا اشاره تعارف كرد وخواست تا آن را دست به دست كند. آن كه كنار دست جوان نشسته بود، یكی برداشت وبسته را مقابل جوان گرفت وبا پشت همان دست، آرام به بازویش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهایش بیشتر سفید بود تا خاكستری، لبخندی زد وپیش خودش گفت:«ای ی جوان!»
قمقمه را با غیظ كوبیدم روی زمین كنار پاهایش وبرخواستم. عباس دوربین را از مقابل چشم هایش پایین آورد وگفت: «فكر كنم شك كرده مرگ موش ریخته ای توی آبش.»
سرش را از گلوله ای كه لبه خاكریز خورد وخاك بلند كرد، دزدید. جمله اش را خودم تمام كردم: « كه كلكش را بی صدا بكنم!»
سوت خمپاره همه مان را دراز كش كرد . طوفان تركش ها كه آرام شد، نگاهش كردم. چسبیده بود به گونی ها. وقتی دید نگاهش می كنم، راست نشست. عضلاتش راشل كرد وسعی كرد آرام وشجاع جلوه كند. نمی شد سنش را حدس زد. ازآنها بود كه نمی توان گفت سی ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عمیق میان ابروهایش به چشم می آمد. از آنهایی بود كه اخمی مدام دارد. تلخ، عبوس و متنفر نشسته بود. دستهایش بسته بود اما یقین داشتم می تواند با دندانهایش خرخره دست كم یكی از ما را بجود.
صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: « تو هم زبانش هستی ، بپرس آنطرف چه خبر است.»
ومن پرسیده بودم كه جواب نداده بود. برایش كمپوت باز كرده بودم كه نخورده بود وحتی قمقمه آب را از دستم نگرفته بود. فقط اسم خودش را تكرار می كرد ودست آخر هم گفت كه جز با هم درجه خودش حرف نخواهد زد وبعد ساكت نشست گوشه ای.