تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
اواسط ارديبهشت مطلع شديم كه پيكر مطهرش پس از 22 سال رجعت كرده و قرار است درسالروز شهادت بانوي دو عالم خاك با در برگرفتن او آرام شود. روز موعود فرارسيد و مردم قدرشناس ما سزاوارانه سنگ تمام گذاشتند.
سردار شهيد علي هاشمي!پس از 22 سال سكوت اجباري كه عدم اطلاع دقيق از احوالات تو و بيم ايجاد خطر از سوي دشمن بعثي براي وجود نازنينت، براي مان رقم زد، اكنون مي خواهيم تا مي توانيم نام تو را بر پهنه هستي فرياد بزنيم و داغ دلمان را درآوريم و پرده مظلوميت از چهره با صلابت تو برداريم و به ساحتت اداي دين كنيم، به همين خاطر پاي صحبت همرزمانت نشستيم تا انواري از شخصيت بزرگ و ناشناخته ات را بروجود تاريك و گرفتار دنيايي ما بتابانند.
سردار علي اصغر گرجي، از فرماندهان وقت سپاه ششم، دراين مسير هم كلاممان شد و زيباتر از آنچه فكر مي كرديم روايت گر آخرين ديدار خود با حاج علي شد.
او اين چنين سخن آغاز كرد: ايام شهادت حضرت زهرا (ع) حسن تصادفي بود كه حاج علي به آغوش خانواده اش بازگردد.
«از برچسب زدن و قضاوتهاي پيشساخته زجر ميكشيد»سيدعبدالرضا موسوي يكي از شهداي دانشكده پزشكي دانشگاه علوم پزشكي جندي شاپور اهواز است كه هفدهم ارديبهشتماه سال ١٣٦١ در علميات بيتالمقدس در خرمشهر به درجه رفيع شهادت نائل شد.
سيدعبدالرضا موسوي در روز جمعه ٢٩ فروردينماه ١٣٣٥ در خانودهاي متوسط در شهرستان خرمشهر به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در اين شهر به پايان رسانيد. به دليل هوش سرشار و استعداد فراوان همواره دانشآموزي عالي در كلاس بود. به جز راه مدرسه و خانه و تلاش براي درس خواندن و يادگيري بيشتر، مشغله ديگري نداشت. اما با اين وجود او هيچگاه خود را به كلي از همكلاسيهايش جدا نميدانست و سعي ميكرد آنها را رشد داده و در خود نيز رقابت كاذب را از ميان ببرد.
يک لشکر را يک جوان بيست و چهار پنج ساله اداره مي کند، در حالي که در هيچ جاي دنيا افسر به اين جواني پيدا نمي شود که يک لشکر را اداره کند.
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
سر دو ميليوني
ضد انقلاب براي سر بعضي پاسدار ها هزار تومان جايزه مي گذاشت. خيلي که ارزش طرفشان مي رفت بالا، سرش را به سه هزار تومان هم مي خريدند.
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
جنگی که در شهریور 1359توسط دیکتاتور معدوم عراق ،صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ظهور اسطوره هایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام،در هیچ برهه ای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست.
ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛اسطوره ی زنده. در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانوادهاي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم ميداد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك ميكرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري ميداد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطهاش به لحاظ زمينههايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيتالله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مينمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژهاي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيتالله مدني بسيار ياد ميكرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان ميدانست.
با اینکه روزگار، گرد کهنگی بر گذشته پاشیده و تاریخ، فاصلهای چندین ساله میان ما انداخته است، نداهایی میتوانند دست وجدانمان را بگیرند و میان خاکریزهای جنگ ببرند؛ گرچه احتمالاً بسیاری از این حرفها با گذشت زمان رنگ باخته یا فراموش شدهاند. این مقاله، بخشی کوتاه از زندگی پرنور ستارهای در آسمان شهادت را قلم زده است. در آن آسمان الهی، اخترانی درخشانترند و چشمها را بیشتر به خود خیره میسازند. زینالدین، از این دسته است. فرمانده سرافراز لشکر هفده علی بن ابن طالب علیهالسلام . زندگیاش آرام است؛ بیتجمل، بیغرور و خاکی. همیشه خندان و با همه مهربان. قصد داریم لحظاتی را با او نفس بکشیم.
زینالدین در یک نگاه
مهدی زینالدین در هجدهمین روز مهر سال 1338 به دنیا آمده و 25 سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی هم بوده؛ در مدرسه که تا کلاس پنجم یا شاگرد اول بود یا دوم، توی کتابفروشی وقتی پاسبانها آمدند تا پدرش را ببرند، با همسرش در خانه کوچک اجارهای در اهواز، در خیبر، هور، سوسنگرد و کردستان، در جادهای که گروهک منافقین کمین زده بودند، همراه برادرش کنار جیپ لندکروز با بدن سوراخ سوراخ و سرانجام گلزار شهدای شهر قم، کنار همرزمان شهیدش و البته برای همیشه در دل مردم.
در آسمان پرستاره «شهادت»، گاهى اخترانى درخشانتر از ديگرستارهها، چشمها را به سوى خويش خيره مىسازند. اين اختران نورانى،آرايش آسمان شهادت و جلوه رواق جهادند.
سردار شهيد اسلام، «زين الدين» عزيز، از اينگونه ستارههاىفروغگستر و چشمگير و دلنواز و گيتىافروز است.
آنچه او را در صحنه جنگ و دفاع مقدس، قداست و كرامتبخشيد،روح بلند و شيداى او بود، كه دور از وسوسههاى پشت جبهه و جاذبههاى«زندگى»، به آرمانى بزرگتر و زندگى برترى مىانديشيد، به «حيات طيبه»در سايه ايمان و عمل صالح كه در دوران حياتش، خدمت در مسير اسلام وانقلاب اسلامى و دفاع از كيان اين نظام مقدس بود و در يك كلمه، «عملبه وظيفه»، هر جا كه باشد، به هر صورت كه تكليف، ايجاب كند.
آرى... تابع تكليف بودن! و به «وظيفه» انديشيدن!..
بگذار جاودانگى شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند، ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خويش را سرخ سرخ در سينههاى ما نگاشتند. چه كسى كربلاى سالار ما، حسينعليه السلام را دوباره به پا كرد؟ لحظههايى كه زبان در كلام ماندمان قادر به اعتراض نبود، و شرافت و تقوى، شعور و غيرتمان به غارت مىرفت، كدامين تن در ظهر بلوغ و عصيان سرخى عاشورا را به چشمان بىنورمان تاباند و جز شهيد چه كسى باور كرد، كه زندگى در غلظتسياه شب تنها فريب خويش است.
زندگىنامه شهيد
شهيد زينالدين در مهرماه 1338 در تهران متولد شد. هنگامى كه متولد شد مسؤوليت مادر او در تربيت و پرورش اين فرزند، بيش از پيش شد و اين معلم قرآن فرزندش را با آيه آيه كتاب عشق پروراند، از كودكى، قرآن را ياد گرفت. در 5 سالگى به دليل فعاليتهاى مبارزاتى پدرش به همراه خانواده به خرمآباد مهاجرت نمود.
از كودكى داراى نبوغ فكرى بسيار بالا بود. در جوانى علاوه بر كار و تلاش در كنار پدرش در بيشتر فعاليتهاى فرهنگى - دينى شركت مىكرد.
27 آبان سال 1363، یادآور شهادتِ دلیر مردی از تبار یاران خمینی کبیر، پاسدار رشید اسلام، انقلاب و دفاع مقدس، فرمانده شجاع و جوان لشکر 17 علیابن ابیطالب قم، سردار شهید مهدی زینالدین است؛ مردی که در عمر کوتاه خود، ثمرات گرانبهایی را به یادگار گذاشت و با شهادت خود، یاران انقلاب و جنگ را سوگوار کرد. نوشته حاضر، چکیدهای از زندگی و فعالیتهای پربار آن سردار خستگیناپذیر است.
ولادت
شهید زینالدین در 18 مهر سال 1338 ش، در خانوادهای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهلبیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زینالدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهلبیت علیهمالسلام به شمار میرود.
به انگيزة سالروز شهادت سردار رشيد اسلام سرلشكر مهدي زينالدين نيمساعت از زنگ گذشته بود. بچهها از ذوق نيامدن معلم توي سروكلة هم ميزدند.
هشدارهاي مبصر اثري نداشت.
ـ ساكت! چه خبره الان آقا ناظم ميياد، ساكت!
لابهلاي هياهوي كلاس، پشت نيمكت رديف سوم، جوان لاغر اندامي سرش را توي كتاب جبر كرده بود و مشغول حل مسئلههاي فصل بعد بود كه هنوز نخوانده بودند. ضربهاي به پشت جوان خورد.
ـ آقاي شاگرد اول! يه امروزم كه آقا نيومده تو ولكن نيستي؟
جوان سرش را بلند كرد. لبخندي توي صورت و چشمهايش نشست.
ـ من بيتقصيرم؛ جبر ما رو ول نميكنه!
ـ آخه من نميدونم اين چهار تا فرمول چيداره كه تو اينطور...
صداي مبصر توي كلاس پيچيد.
ـ برپا!
بچهها بلند شدند. همه توي جايشان سيخ شده بودند. كلاس آنقدر ساكت شده بود كه صداي نفسهاي بچهها شنيده ميشد. آقاي ناظم همراه مرد چاق و شق و رقي كه كراوات بلند قرمزي زده بود، مقابل تخته سياه، درست زير قاب عكس شاه ايستاده بود. جوان زل زده بود به دفتر بزرگ سياهي كه توي دستهاي مرد بود.
شهيد «جواد کارخانهاي» در فرازي از وصيتنامهاش ميگويد:
« برادر و اي خواهر مومن، ما بايد سعي کنيم وجودمان در خدمت اسلام و هدفمان الهي باشد و با خصم زبون لحظهاي هم سازش نکنيم تا خون عزيزاني همچون شهيد مظلوم آيتالله بهشتي و هزاران شهيد ديگر به هدرنرود.»به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) منطقه کرمانشاه، در اين نوشتار به بيان مبحث « انجام وظيفه » در وصيتنامه شماري از شهداي والامقام استان کرمانشاه ميپردازيم.
***شهيد كيومرث خردجو ـ كرمانشاه
اگر اين چند سطر را بر سينه سپيد كاغذ سپردم و با شرم بي حد و اندازه از ذات اقدس پروردگار بجاي ميگذارم تنها به آن خاطر است كه شايد تا حد خيلي ناچيزي برادران مبارزم را متوجه عمق وظيفه مقدس شرعي و وجدانشان بنمايد چرا كه بي گمان برادران رزمنده از كمترين تا مهمترينشان بسيار بيشتر از اين حقير متوجه و بلكه عاشق مسير الهي حركت عاشقانهشان عليه كفر و بيداد ستمگران ميباشند.
این گفته، فقط شعار و تعریف از یك نفر نیست؛ حقیقتی است. چه آن زمان كه از نزدیك با حاجی برخورد داشتیم و چه حالا كه داریم خاطرات او را بررسی میكنیم. همه ما به آن اعتراف داریم.
در «گیلان غرب» بودیم و شرایط حساسی پیش آمده بود. یك گروه شناسایی تشكیل دادیم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعیت امام حسین(علیهالسلام) برویم. پارك موتوری دشمن شناسایی شده بود. قرار بود ما برویم آن را بزنیم و بازگردیم. رفتیم و مأموریتمان را با موفقیت انجام دادیم. موقع بازگشتن، متوجه شدیم كه شناسایی شدهایم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدری زیاد بود كه از كیلومترها فاصله، به راحتی دیده میشد. آر.پی.جی ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههای آتش آن تا مقرّ خودمان هم پیدا بود. خلاصه به همین دلیل، جان همه گروه در خطر بود. شهید كلهر وقتی فهمید كه دشمن ما را شناسایی كرده، گفت: «شما بروید، من میمانم و دفاع میكنم.» وقتی كه دید ما اصرار میكنیم كه بمانیم، با قاطعیت خاصی گفت: «من به شما میگویم بروید و فاصله بگیرید. بعد، من به شما میرسم!»
در سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» از توابع «شهریار» كرج، در خانوادهای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه میگوید: «در سال 1333، به دنیا آمد. كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت. پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس میشد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری میكند. یا پهلوان میشود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان میدهد.» یدالله از كودكی، بچهایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز میخواند.
چند روز قبل از عملیات و شهادتش ؛ در پی شهودی عارفانه ، احساس می كند كه هنگام پرواز به ملكوت و عروج عاشقانه فرا رسیده است . به همین جهت از همسرش كه در تهران زندگی می كرده است ؛ درخواست می كند كه به همراه فرزندانش ابراهیم و زهرا به اهواز بیایند و با او ملاقات نمایند .
همسر شهید دقایقی می گوید :
« دو سه هفته بود كه از مسافرتش گذشته بود و من در تهران بودم . به من تلفن كرد و گفت : اگر می توانید به اهواز بیایید . من نگران شدم و گفتم شاید ایشان مریض شده است . لذا عازم اهواز شدم . ساعت 30/11 دقیقه شب بود كه موفق به دیدار او شدم ؛ در حالی كه ایشان خیلی خسته به نظر می رسید ، گفت : این دفعه لازم است كه خودم به جلو بروم . و این اولین باری بود كه به من صریحاً می گفت كه می خواهم به خط اول عملیات بروم و هرچند كه ایشان همیشه در خطوط مقدم بود ، اما هیچ وقت به من این مسئله را نگفته بود . من پرسیدم : آیا امكان دارد پیروز شویم و باز یكدیگر را ببینیم ؟ ایشان گفت : من علم غیب ندارم همین قدر می دانم كه ما داریم پیروز می شویم . من گفتم : شما هنوز وارد عملیات نشده اید و فردا می خواهید شركت كنید؟ ایشان گفت : شما فكر كنید كه دیدار من و شما در بهشت می باشد . و من از همان روز با آن سخنش همه چیز را خواندم و دیگر حرفی به ایشان نزدم . صبح خداحافظی كرد و رفت. »
عملیات انجام شده در زمان فرماندهی ایشان در لشگر بدر
در طول فرماندهی شهید دقایقی ، تیپ ( و بعدها : لشگر و سپاه )بدر در عملیات بسیاری شركت داشت كه در تمام این عملیات به یمن و بركت فرماندهی صحیح و استوار وی به پیروزی و فتوحات چشمگیر دست یافتند كه از جمله می توان از عملیات گسترده زیر یاد نمود :
عملیات «قدس ـ 4 » :
اولین عملیات موسوم به قدس ـ 4 در منطقه «سیسون » از دریاچه « ام النعاج » در هورالهویزه بود كه شهید دقایقی آن را هدایت و فرماندهی می كرد و به منظور آمادگی نیروها ،آموزش فشرده ای در زمینه های : شنا ، غواصی ، بلم رانی و قایقرانی گذارده بود . آن زمان كه مجاهدین در عملیات وارد شدند ، در عرض چند دقیقه تنها با دادن دو شهید ، تمام اهداف از پیش تعیین شده را گرفتند . تلفات زیاد دشمن و سقوط پایگاههای عراقی در عرض چند دقیقه و آزاد كردن منطقه وسیعی از « ام النعاج » و «سیسون» برای تیپ تازه تأسیسی چون بدر وسیله و اسبابی شد كه نظرها متوجه این تیپ گردد و زبان به تحسین و تمجید گشوده شود . نقل است كه در شب عملیات اسماعیل وضو گرفته و مدتی را به نماز و دعا پرداخت تا موقع عملیات فرا رسید كه با اصرار مجاهدین برای دادن پیام و شروع عملیات او را به پای بی سیم می خوانند و ایشان نیز با آرامش و وقار تمام پشت بی سیم نشسته و با اعلام رمز ،دستور شروع عملیات را می دهند و عملیات آغاز می گردد .
در پایان عملیات قدس ـ 4 نیمی از دریاچه ام النعاج كه از « شط الدوب » در غرب دریاچه تا بركه «ام سوده » كه در شرقآن امتداد داشت ،به وسعت 160 كیلومتر مربع آزاد شد . همچنین بیش از 280 نفر از نیروهای دشمن كشته و زخمی و 56 نفر به اسارت درآمدند .
شهید دقایقی ، مجاهدین و معاودین عراقی را بهترین افراد عراقی می دانست و اعتقاد داشت كه آنان برای ادای تكلیف ،رنج هجرت و غربت را بر خود هموار كرده اند . او همواره برخورد جذب كننده ای نسبت به آنها داشت . وی بر این بود كه باید به اینان اطمینان و امیدواری داده شود و همچنین زمینه كار و فعالیت سازنده برای آنان ایجاد گردد و بر این اساس به مجاهدین مسئولیت می داد و اصرار وافر داشت كه مجاهدین ،مسئولیتهای حساس تیپ را به هر صورت و در حد توانایی بپذیرند و به آنان امیدواری می داد كه می توانند كار خود را به نحو احسن انجام دهند .
در آغاز فرماندهان گردان و گردانها همه از ایرانیها بودند و ایشان دستور دادند كه باید فرماندهان همه از میان مجاهدین عراقی انتخاب شوند . وی بر آن بود كه این مسئولیت دادن به مجاهدین باید به آن نقطه از اطمینان برسد كه حتی مسئولیت خویش را نیز به مجاهدین عراقی واگذار نماید.
پس از آن ، به نمایندگی از سپاه پاسداران ، در اتاق جنگ لشكر 92 زرهی اهواز شركت كرد . بعد از یك ماه كه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت ، با توجه به حساسیت و وضعیت خاصی كه منطقه دشت آزادگان پیدا كرده بود ، در اول آبان 1359 تصمیم گرفت كه شخصاً به آنجا رفته و سپاه را كه در درگیریهای روز اول جنگ دچار خساراتی شده بود ، سر و سامان دهد .
لذا با به عهده گرفتن فرماندهی سپاه سوسنگرد ،كار سازماندهی و تقویت خطوط دفاعی شهر را آغاز ؛ و با ایثار و از خودگذشتگی تمام ،سعی در دفع تجاوز دشمن بعثی نمود ؛ ولی به علت خیانتهای بنی صدر رئیس جمهور خودباخته وقت ، شهر سوسنگرد به محاصره و تصرف دشمن درآمد و تعدادی از برادران همرزم اسماعیل در یك نبرد سخت با دشمن به شهادت رسیدند و شهید دقایقی كه خود را با مشكلات زیاد از محاصره رهانیده بود ، برای اعلام وضعیت شهر و اشغال آن توسط دشمن ، نزد مسئولان سپاه اهواز رفت . ایشان به همراهی شهید چمران و شهید علم الهدی دلیرانه در شكستن حصر سوسنگرد كوشیدند و در اثر تلاشهای ایشان و سایر رزمندگان ، دشمن از شهر سوسنگرد عقب نشینی كرد و در پشت دروازه های شهر اقدام به ایجاد خاكریز و مواضع ایذایی نمود .
خدایا ، امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران پایداری كنند و سپس بر آنان غلبه كنند.
خدایا ! شهادت می دهم كه غیر از تو خدایی نیست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علی (ع) وصی رسول خداست . سلام بر خاندان عصمت و طهارت . درود بر خمینی كبیر . سلام بر روحانیت متعهد و امت حزب الله . خدایا ! از تو می خواهم در هنگامی كه شیطان سستی به سراغم می آید ، او را دورسازی و مرا قوت و آرامش عطا فرمایی كه
« پدر و مادر گرامی ! »
در مقابل شما شرمنده ام كه توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی كم نصیبم گشت . بدانید :انشاالله خداوند به شما صبر عطا فرماید و شما از جمله كسانی باشید كه مردم و خصوصاً خانواده شهدا و اسرا و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعاگوی شما هستم .
اسماعیل پس از گذراندن مقاطع تحصیلی دبستان و دبیرستان ( تا سال سوم ) در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملی نفت ـ كه از جمله هنرستانهایی بود كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را قبول می كرد ـ شركت كرد و پس از قبولی ، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت . هنرستان شركت ملی نفت اهواز در آن زمان یكی از مراكز فعال و مهمی بود كه توسط هنرجویان كوشا و متعهد و عاشق به اسلام ، به یك مركز مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل شده بود . اسماعیل از این رهگذر بود كه با برادر محسن رضایی ( فرمانده محترم كل سپاه پاسداران ) ـ كه از دیر آشنایان وادی مبارزه و مجاهدت بود ـ طرح دوستی می ریزد و به مبارزات خود علیه شاه و دیگر عوامل رژیم در منطقه خوزستان شدت می بخشد .
این در حالی بود كه ایشان بیش از پانزده سال از عمرش نگذشته بود كه زندگی همراه با عقیده و مبارزه را برای خود برمی گزیند . البته این گونه زیستن را كه همانا هرگز نیاسودن و جان و تن به رنج سپردن بود ،در سراسر زندگی پربار خود ،به منصه ظهور نشانده بود و به دیگر سخن می توان تمامی حیات او را مصداق این كلام گهربار دانست كه : « ان الحیاه عقیده و جهاد »
در طول هشت سال دفاع مقدس ؛ در روزگاری كه باب جهاد ـ دری از درهای بهشت ـ بر روی امت اسلامی گشوده شده بود ، شاهد انسانهایی بودیم كه در راه حفظ نظام جمهوری اسلامی ، دست از آلایشهای دنیا شسته و دل به محبت حق سپردند و در خیل كاروانیان نور ، سرود رهایی سر داده ، قفس تنگ جسم را شكسته به سوی یار پر كشیدند .
كسانی كه رسالتشان نجات ارزشهای والای انسانیت از چنگال خونبار متجاوزان به حقوق انسانها بود و سرگذشتشان ، سفرنامه حماسی جاودانگی است .
اینان سرداران رشید دفاع مقدس و قهرمانان سرافراز انقلاب اسلامی و آموزگاران ایثار و گذشت و جهاد و مبارزه اند كه خود این همه را از محضر پرفیض معلم جاوید انقلاب اسلامی ، حضرت روح الله (ره) فرا گرفته بودند .
در ادامه مجلدات « سیرت سرداران » ـ آشنایی با زندگانی سرداران رشید سپاه اسلام ـ دفتر زندگانی فرمانده رشید سپاه : شهید اسماعیل دقایقی ( فرمانده لشگر بدر ) سرداری از رهروان كاروان نور را گشوده ایم تا دریابیم كه بود و چگونه زیست كه سزاوار خلعت شهادت شد و راه و نامش فرازی پرشور و نامی به یاد ماندنی در كارنامه هشت سال دفاع مقدس گشت .
آفتاب چنان داغ بود كه انگار فرصت دیگری برای تابیدن ندارد وزمین چنان گرم كه گویی تكه ای از خورشید است. هرم گرما همه چیز را پیش چشم می لرزاند، آدمها، ساختمانها ودرختهای خاك گرفته سرو با برگهای تیره رنگشان، همه می لرزیدند موج برمی داشتند وبه بالا كشیده می شدند.
صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاك و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین وتك تیرها، گاه آزار دهنده بود. اما محمود ازاین همه، چیز زیادی حس نمی كرد. چنان داغ حرفهای آخر حاج حسین بود كه گرمای آفتاب دربرابرش هیچ می نمود. آنقدر آزرده بود كه حتی تركیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق وسوزش شان راهم نمی فهمید.
صدای تیر پراندش. تیری كه آنقدر نزدیك انگشت كوچك پایش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغی اش را. حاج حسین داد زد:« زودتر، زودتر، آنقدر كلاغ پر بروید تا گوشت تن تان آب شود.»
دستهای عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد وبه زانوهای دردناكش فشار آورد. بدنش رارو به بالا كش داد واز جا پرید.
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده وخندان كتری بزرگ دود زده را داده بود دستش وگفته بود:« ما كه خلاص شدیم. مواظب خودت باش. اگر غذایشان دیر شد، خودت را می خورند،
آن هم بی نمك!»
وآنها كه بعد ازنماز نخوابیده بودند وهنوز كنار جانمازهای كوچك طرح قدسی شان ذكر می گفتند، یا تعقیبات می خواندند، متوجه اش شدند وبرایش دم گرفتند:« ماشاالله شهردار، ایوالله شهردار …»