تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
شهید دقایقی ، مجاهدین و معاودین عراقی را بهترین افراد عراقی می دانست و اعتقاد داشت كه آنان برای ادای تكلیف ،رنج هجرت و غربت را بر خود هموار كرده اند . او همواره برخورد جذب كننده ای نسبت به آنها داشت . وی بر این بود كه باید به اینان اطمینان و امیدواری داده شود و همچنین زمینه كار و فعالیت سازنده برای آنان ایجاد گردد و بر این اساس به مجاهدین مسئولیت می داد و اصرار وافر داشت كه مجاهدین ،مسئولیتهای حساس تیپ را به هر صورت و در حد توانایی بپذیرند و به آنان امیدواری می داد كه می توانند كار خود را به نحو احسن انجام دهند .
در آغاز فرماندهان گردان و گردانها همه از ایرانیها بودند و ایشان دستور دادند كه باید فرماندهان همه از میان مجاهدین عراقی انتخاب شوند . وی بر آن بود كه این مسئولیت دادن به مجاهدین باید به آن نقطه از اطمینان برسد كه حتی مسئولیت خویش را نیز به مجاهدین عراقی واگذار نماید.
پس از آن ، به نمایندگی از سپاه پاسداران ، در اتاق جنگ لشكر 92 زرهی اهواز شركت كرد . بعد از یك ماه كه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت ، با توجه به حساسیت و وضعیت خاصی كه منطقه دشت آزادگان پیدا كرده بود ، در اول آبان 1359 تصمیم گرفت كه شخصاً به آنجا رفته و سپاه را كه در درگیریهای روز اول جنگ دچار خساراتی شده بود ، سر و سامان دهد .
لذا با به عهده گرفتن فرماندهی سپاه سوسنگرد ،كار سازماندهی و تقویت خطوط دفاعی شهر را آغاز ؛ و با ایثار و از خودگذشتگی تمام ،سعی در دفع تجاوز دشمن بعثی نمود ؛ ولی به علت خیانتهای بنی صدر رئیس جمهور خودباخته وقت ، شهر سوسنگرد به محاصره و تصرف دشمن درآمد و تعدادی از برادران همرزم اسماعیل در یك نبرد سخت با دشمن به شهادت رسیدند و شهید دقایقی كه خود را با مشكلات زیاد از محاصره رهانیده بود ، برای اعلام وضعیت شهر و اشغال آن توسط دشمن ، نزد مسئولان سپاه اهواز رفت . ایشان به همراهی شهید چمران و شهید علم الهدی دلیرانه در شكستن حصر سوسنگرد كوشیدند و در اثر تلاشهای ایشان و سایر رزمندگان ، دشمن از شهر سوسنگرد عقب نشینی كرد و در پشت دروازه های شهر اقدام به ایجاد خاكریز و مواضع ایذایی نمود .
خدایا ، امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران پایداری كنند و سپس بر آنان غلبه كنند.
خدایا ! شهادت می دهم كه غیر از تو خدایی نیست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علی (ع) وصی رسول خداست . سلام بر خاندان عصمت و طهارت . درود بر خمینی كبیر . سلام بر روحانیت متعهد و امت حزب الله . خدایا ! از تو می خواهم در هنگامی كه شیطان سستی به سراغم می آید ، او را دورسازی و مرا قوت و آرامش عطا فرمایی كه
« پدر و مادر گرامی ! »
در مقابل شما شرمنده ام كه توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی كم نصیبم گشت . بدانید :انشاالله خداوند به شما صبر عطا فرماید و شما از جمله كسانی باشید كه مردم و خصوصاً خانواده شهدا و اسرا و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعاگوی شما هستم .
اسماعیل پس از گذراندن مقاطع تحصیلی دبستان و دبیرستان ( تا سال سوم ) در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملی نفت ـ كه از جمله هنرستانهایی بود كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را قبول می كرد ـ شركت كرد و پس از قبولی ، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت . هنرستان شركت ملی نفت اهواز در آن زمان یكی از مراكز فعال و مهمی بود كه توسط هنرجویان كوشا و متعهد و عاشق به اسلام ، به یك مركز مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل شده بود . اسماعیل از این رهگذر بود كه با برادر محسن رضایی ( فرمانده محترم كل سپاه پاسداران ) ـ كه از دیر آشنایان وادی مبارزه و مجاهدت بود ـ طرح دوستی می ریزد و به مبارزات خود علیه شاه و دیگر عوامل رژیم در منطقه خوزستان شدت می بخشد .
این در حالی بود كه ایشان بیش از پانزده سال از عمرش نگذشته بود كه زندگی همراه با عقیده و مبارزه را برای خود برمی گزیند . البته این گونه زیستن را كه همانا هرگز نیاسودن و جان و تن به رنج سپردن بود ،در سراسر زندگی پربار خود ،به منصه ظهور نشانده بود و به دیگر سخن می توان تمامی حیات او را مصداق این كلام گهربار دانست كه : « ان الحیاه عقیده و جهاد »
در طول هشت سال دفاع مقدس ؛ در روزگاری كه باب جهاد ـ دری از درهای بهشت ـ بر روی امت اسلامی گشوده شده بود ، شاهد انسانهایی بودیم كه در راه حفظ نظام جمهوری اسلامی ، دست از آلایشهای دنیا شسته و دل به محبت حق سپردند و در خیل كاروانیان نور ، سرود رهایی سر داده ، قفس تنگ جسم را شكسته به سوی یار پر كشیدند .
كسانی كه رسالتشان نجات ارزشهای والای انسانیت از چنگال خونبار متجاوزان به حقوق انسانها بود و سرگذشتشان ، سفرنامه حماسی جاودانگی است .
اینان سرداران رشید دفاع مقدس و قهرمانان سرافراز انقلاب اسلامی و آموزگاران ایثار و گذشت و جهاد و مبارزه اند كه خود این همه را از محضر پرفیض معلم جاوید انقلاب اسلامی ، حضرت روح الله (ره) فرا گرفته بودند .
در ادامه مجلدات « سیرت سرداران » ـ آشنایی با زندگانی سرداران رشید سپاه اسلام ـ دفتر زندگانی فرمانده رشید سپاه : شهید اسماعیل دقایقی ( فرمانده لشگر بدر ) سرداری از رهروان كاروان نور را گشوده ایم تا دریابیم كه بود و چگونه زیست كه سزاوار خلعت شهادت شد و راه و نامش فرازی پرشور و نامی به یاد ماندنی در كارنامه هشت سال دفاع مقدس گشت .
آفتاب چنان داغ بود كه انگار فرصت دیگری برای تابیدن ندارد وزمین چنان گرم كه گویی تكه ای از خورشید است. هرم گرما همه چیز را پیش چشم می لرزاند، آدمها، ساختمانها ودرختهای خاك گرفته سرو با برگهای تیره رنگشان، همه می لرزیدند موج برمی داشتند وبه بالا كشیده می شدند.
صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاك و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین وتك تیرها، گاه آزار دهنده بود. اما محمود ازاین همه، چیز زیادی حس نمی كرد. چنان داغ حرفهای آخر حاج حسین بود كه گرمای آفتاب دربرابرش هیچ می نمود. آنقدر آزرده بود كه حتی تركیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق وسوزش شان راهم نمی فهمید.
صدای تیر پراندش. تیری كه آنقدر نزدیك انگشت كوچك پایش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغی اش را. حاج حسین داد زد:« زودتر، زودتر، آنقدر كلاغ پر بروید تا گوشت تن تان آب شود.»
دستهای عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد وبه زانوهای دردناكش فشار آورد. بدنش رارو به بالا كش داد واز جا پرید.
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده وخندان كتری بزرگ دود زده را داده بود دستش وگفته بود:« ما كه خلاص شدیم. مواظب خودت باش. اگر غذایشان دیر شد، خودت را می خورند،
آن هم بی نمك!»
وآنها كه بعد ازنماز نخوابیده بودند وهنوز كنار جانمازهای كوچك طرح قدسی شان ذكر می گفتند، یا تعقیبات می خواندند، متوجه اش شدند وبرایش دم گرفتند:« ماشاالله شهردار، ایوالله شهردار …»
تویوتای گل مالی شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگاهش كردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه ای چنان از هم دریده وسوراخ سوراخ كه حركت كردنش عجیب می نمود. پنجره ها لخت بودند، جز پنجره عقب كه شیشه اش مثل تار عنكبوت ترك ها تو درتو ودایره وار بود وجدا شده. اززوار، رو به داخل لوله شده بود.
از ماشین پیاده شد وبه راننده چیزی گفت ودستی به ماشین زد كه یعنی برو. تویوتا حركت كرد واو نگاهش رادر دشت چرخاند شلوغ بود. این هیاهو را دوست داشت. نفربرها كه نیروی خسته را بر می گرداندند، بلندگوهای سیار كه روی ماشین های تبلیغات به شتاب می گذشتند وتوی حرف هم می پریدند، سرود می خواندند، خبر می دادند یا به بازگشتگان خیر مقدم می گفتند. چند بسیجی اسلحه به دست، ردیف اسیرهای عراقی را كنار ایستگاه صلواتی نشانده بودند ونوجوانی از تنگ پلاستیكی قرمز رنگش برایشان چیزی در لیوان می ریخت، آب یا شربت. دستهایشان بسته نبود. با شلوارهای نظامی وپوتین های بدون بند وزیر پیراهنی های چركمرده، خسته وبی حوصله به نظر می رسیدند وآسوده! به هر حال در آخرین جنگ زنده مانده بودند.
باد آستین خالی اش را همراه دانه های درشت شن به صورتش كوبید.آستین بی حس را با غیظ از صورت كنار زد و روی زانوهایش نشست و نالید.صدایش در دشت گم شد.
احساس كرد پایان دنیا رسیده است و او بعد از مرگ همه آدمها سرگردان روی زمین مانده است…
خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد،نتوانسته بود.شعله ها را با همان یك دست خاموش كرده بود اما نمی توانست آن بدن سوخته را جابه جاكند و حاج هدایت را و آن سه بسیجی خسته ای را داشتند به طرفش می آمدند تا خسته نباشید بگویند ، همه را…به هر ناله ای به سویشان دویده بود.بالای سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روی رگهای گردنشان و حس كرده بود كه زنده اند.فكر كرد با كشیدنشان روی زمین آنها را تا جاده برساند اما نمیشد،خطرناك بود.
جز هدایت و كاظم همه زنده بودند،با فاصله كمی از مرگ. و او از كنار یكی تا بالای سر دیگری پر می كشید،پروانه ای میان چراغانی .سرانجام خسته و ناتوان و خشمگین از این ناتوانی ،زانو زده بود روی خاك و به خود سركوفت زده بود: «به هیچ دردی نمی خوری، حسین خرازی.»
هواپیما كه رفت ،هنوز صدای وحشتناك انفجار در سرش مثل جیغی بلند وپایان ناپذیر ادامه داشت.صدایی كه همه چیز را می بلعید ؛ دیدن،شنیدن و حتی فكر كردن را.
موج انفجار مثل ضربه دستی سنگین او را پرت كرده بود روی تلی از خاك و هنوز عضلاتش لرزش بی اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودند.گرد و خاك كه فرو نشست ،ازمیان هیاهویی كه در سرش بود ،صدای جیغ تیز و بریده ای را تشخیص داد.شعله ای بود كه می دوید.
برخاست و دوید.پاهایش مثل دو تكه سرب سنگین بودند.رسید.خود را روی او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند.روی خاك غلتید و مرد سوخته را روی خاك غلتاند.آتش خاموش شد .مرد را به پشت برگرداند.دستش را روی شاهرگ مرد گذاشت .زنده بود.فریاد زد:«بیایید كمك ! این زنده است .
اولی كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمه ای اش رادست به دست كرد ورو به همراهش گفت:« قرآن داری؟»
جوان كه كوتاهتر بود، با صورت آفتاب سوخته و گونه های كودكانه وگرد گفت :«نه،برای چی ؟»
اولی كه كلافه بود و صدایش كم كم از عصبانیت اوج می گرفت،گفت:«كه قسم بخوریم پسر خاله صدام نیستیم !»
بعد چند بار روی برگه ای كه در دست داشت زد وگفت«این همه مهرو امضا بغداد كه نمی خواهیم برویم.»
دژبان كه كم سن وسال بود،با لباس مرتب نظامی ،شلوار گتركرده وپوتینهای براق با لحنی خسته كه سعی می كرد جدی و بی اعتنا باشد ،گفت:«باید برگه تان درست باشد. من مسؤول اینجا هستم.»
پیشانی ام را چسبانده بودم به خاك مرطوب و دندانهایم را به هم فشردم .با هرنفس ،بینی ام پر می شد ازذرات خاك دشمن. ناخن هایم بی اختیار در خاك فرو رفته بود.
می خواستم زمین بغل وا كند؛ آغوشی پناه دهنده و امن در آن توفان سرب مذاب .چشمهایم بسته بود اما گوشهایم بی آنكه بخواهم سوت كشدار خمپارهها وصدای كركننده انفجار را می شنید.عبورتند وتیز تركشها كه هوارا می شكافت و از بالای سرم رد می شد،آنقدر نزدیك بود كه داغی اش را حس می كردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم .
زمین گیر شده بودیم .دشت صاف بود، بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای كه بشود پشت آن پناه گرفت .ما راحت هدف تیرها بودیم كه اگر سربلند می كردیم ، اولین شان روی پیشانی مان می نشست.
مرد كه رنگ نارنجی حنا میان ریشهای كوتاه سفید ومشكی اش دیده می شد، شب كلاه ابریشمی سیاهش را برداشت ودستمال چهارخانه سفید وآبی اش رامحكم روی سر وگردن عرق كردهاش كشید واز روی شانه راست جوان، به نفر بعد نگاه كرد وگفت:« شما اخوی.»
اما جوان كه بلند قد بود، با صورت مهتابی وموهای روشن خرمایی رنگ، كنار نرفت. كج ایستاد وگفت:« جواب مرا ندادید، حاج آقا.»
آنكه پشت سر ایستاده بود، با خنده گفت:« خلعت شهادت، ان شاالله!»
جوان با دلخوری برگشت وبه او خیره شد. دوباره به پیرمرد گفت:« من با اینها نمی روم.»
ودست هایش را با آستینهای آویزان بالا آورد. مرد بی حوصله گفت: « برو ببین می توانی با كسی عوض كنی یا نه، این تنها راه چاره است. نفر بعد …»
جوان به ناچار كنار رفت وآن سو تر ایستاد. دوباره به خودش نگاه كرد وبه شلوار كه خیلی كوتاه بود. پیراهن كه بلند بود وبی اندازه گشاد، بدون دكمه آخر وآستین هایی كه انگار تا زانو می رسید. دو نفری كه در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند ومتلك گویان وخندان، پیراهن های نظامی دست دوم را می پوشیدند. كنارش ایستادند. یكی شان كه بزرگتر بود، جلو آمد وبا سخنی از سر همدردی گفت:«حالا زیاد هم بد نیست.»
هواپیمای باری ساده بود؛ بدون صندلی یا هیچ چیز دیگری برای نشستن. برزنتی تیره وكثیف را سرتاسر پهن كرده بودند وحالا دور تادور نشسته بودند وتكیه داده بودند به بدنه فلزی هواپیما كه پوشش داخلی نداشت وفلز بود، وسیمها وپیچهایی كه درهم تپیده بودند.
اول كه سوار شدند، با دیدن هواپیما كلی خندیده بودند. متلك گفته وشوخی كرده بودند اما حالا هیچ كس حرفی نمی زند. صدای موتور چنان بلند بود كه هر صدای دیگری را خفه می كرد. با این همه، جوانی كه بیست ویكی دو ساله می نمود، تكیه داده بود به ساك وپشت سرش را چسبانده بود به بدنه هواپیما وپایش را از میان وسایل درهم ریخته، دراز كرده بود وچشمهایش را بسته بود.
یك نفر پوشش زرد یك بسته بیسكویت را باز كرد، دو تا برداشت وبسته را به بغل دستی اش دا وبا اشاره تعارف كرد وخواست تا آن را دست به دست كند. آن كه كنار دست جوان نشسته بود، یكی برداشت وبسته را مقابل جوان گرفت وبا پشت همان دست، آرام به بازویش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهایش بیشتر سفید بود تا خاكستری، لبخندی زد وپیش خودش گفت:«ای ی جوان!»
قمقمه را با غیظ كوبیدم روی زمین كنار پاهایش وبرخواستم. عباس دوربین را از مقابل چشم هایش پایین آورد وگفت: «فكر كنم شك كرده مرگ موش ریخته ای توی آبش.»
سرش را از گلوله ای كه لبه خاكریز خورد وخاك بلند كرد، دزدید. جمله اش را خودم تمام كردم: « كه كلكش را بی صدا بكنم!»
سوت خمپاره همه مان را دراز كش كرد . طوفان تركش ها كه آرام شد، نگاهش كردم. چسبیده بود به گونی ها. وقتی دید نگاهش می كنم، راست نشست. عضلاتش راشل كرد وسعی كرد آرام وشجاع جلوه كند. نمی شد سنش را حدس زد. ازآنها بود كه نمی توان گفت سی ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عمیق میان ابروهایش به چشم می آمد. از آنهایی بود كه اخمی مدام دارد. تلخ، عبوس و متنفر نشسته بود. دستهایش بسته بود اما یقین داشتم می تواند با دندانهایش خرخره دست كم یكی از ما را بجود.
صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: « تو هم زبانش هستی ، بپرس آنطرف چه خبر است.»
ومن پرسیده بودم كه جواب نداده بود. برایش كمپوت باز كرده بودم كه نخورده بود وحتی قمقمه آب را از دستم نگرفته بود. فقط اسم خودش را تكرار می كرد ودست آخر هم گفت كه جز با هم درجه خودش حرف نخواهد زد وبعد ساكت نشست گوشه ای.
ازخم جاده كه گذشتند ، یكباره فراموش كرد كجاست . مه ، كه مثل چیزی زنده وجاندار از عمق دره بالا می آمد ، بوته های بادام كوهی كه سراشیبی كوه راتا كنار جاده می پوشاند ودرختها كه از پشت مه سایه های سبز رنگی بودند. غرق تماشا شد. سردی فلز تیربار را زیر دستهایش از یاد برد.
صدای سه تیر پیاپی كه ناگهان در گوش كوه پیچید، دلش رافرو ریخت. دست روی ماشه تیربار كه روی ماشینی نصب شده بود گذاشت وآماده شلیك، به جلو خم شد. با چشم اطراف را كاوید. حالا بوته ها، درختها وسنگها كمینگاه بودند. چند لحظه بعد، صدای تیر دیگر خیالش را راحت كرد. آنهایی راكه برای شناسایی را فرستاده بودند، علامت می دادند كه جاده امن است. به دنیای خودش برگشت وبه هر سو چشم چرخاند. چند بار دراین كوهها درگیر جنگ وگریز شده بودند. حالا آخرین بار بود كه ازاین جاده می گذشت. ازكنار این درختها، بوته ها، سنگها كه در سنگینی عذاب آور آن همه خاطرات تلخ بااو شریك بودند. خاطره اولین باری كه ستونی كمین خورده را دید، برفهای كنار جاده كه از گرمای خون تازه آب می شدند، ماشینهای شعله ور كه كسی درونشان فریاد می كشید وبدنهایی كه رگهای بریده گردنشان هنوز تپش داشت.
از كردستان می رفت. درحالی كه تازه كوههایش را شناخته بود، با همه سنگها، غارها، راه ها وبیراه هایش. شهرها را شناخته بود، با آرزو وغصه های مردمانش حس می كرد یكی ازآنها شده است.
بیشتر ما از شهید حسین فهمیده تا این حد میدانیم که در نوجوانی به خود نارنجک بست و زیر تانک رفت، اما نمیدانیم قصه حسین فهمیده دقیقاً چیست. او که بود، چطور به جبهه رفت، زندگیاش قبل از جبهه چطور بود و...
زندگی پرماجرا
8 آبان سالروز شهادت محمدحسین فهمیده و روز نوجوان و بسیج دانشآموزی است.محمدحسین فهمیده اول اردیبهشت 1346 در روستای سراجه قم به دنیا آمد. وی سومین فرزند خانواده در بین 7 خواهر و برادر خود بود. فهمیده تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی سال 1352 در دبستان «روحانی» قم که نام قبلی آن مدرسه کریمی بود، شروع کرد و از مهرماه 1356تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ قم ادامه داد. بعد همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه 1358در مدرسه «خیابانی» مشغول به تحصیل شد.
او خیلی زود مبارزاتش را شروع کرد. زمانی که 10 سال بیشتر نداشت. اعلامیههای امام خمینی(ره) را در سالهای 1356و 1357پخش میکرد. بعد از بازگشت امام به ایران به دیدار ایشان رفت و در زمستان 1357 در تظاهرات انقلاب اسلامی شرکت کرد.
فهمیده 12 ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد. او که عشق انقلاب و امام را در سر داشت، خود را به کردستان رساند، ولی به دلیل سن کمی که داشت، او را برگرداندند و تصمیم گرفتند در حضور مادرش از او تعهد بگیرند که دیگر از شهرستان کرج خارج نشود. ولی او رضایت نداد و خطاب به آنان گفت که خودتان را زحمت ندهید، اگر امام بگوید به هر کجا که باشد میروم.