معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

زیر هجده ساله ها برند...

* داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه ی برادر حاجی را بردارد . آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت . گفت « برو به مجروح ها برس» خودش داشت خون صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد.

 * گفتند « زیر هجده ساله ها برند پرسنلی برگیه تسویه بگیرند.» برگه ها دستمان بود. زار می زدیم التماس می کردیم بگذاردند برویم پیشش. سر به سرمان گذاشت. گفت « بفرمایید خرابکارا!  تخریب چی هر جا بره ، حتما واسه ی خراب کاریه .» رفیقم با گریه گفت« قد شما که از ما هم کوتاه تره .» خنده ای کرد، گفت « برگردید برید سر گردان خودتون.

 * سرش را پایین انداخت و گفت « سه ماه منتظر مونده اید واسه ی همچین روزی . چی بگم ؟ شرمنده ام ! عملیات لو رفته . آب انداخته اند توی منطقه » همه توی میدان صبحگاه داشتند گریه می کردند، او هم مثل بقیه .

 * همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»

 * شب آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.

 * اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.


معبر
علي سعادت | 16:21 - 10 آبان 1389برچسب:زیر هجده ساله ها عملیات خیبر,
+ |
نماز مشكوك

قرار شد برای تصرف فاو، قبل از عملیات والفجر هشت، جاده‌ی «اروند كنار» بهسازی شود و جاده‌های آنتنی برای تردد كامیون‌ها و وسایل نقلیه‌ی سنگین مهندسی (لودر و بولدزر) كشیده شود. برای این كه ماشین‌ها از تیررس دشمن در امان باشند، نیاز بود در كناره‌ی اروند، دیواره‌ای احداث شود و چون جاده‌ای نبود و منطقه هم به خاطر نهرهای متعدد و آبیاری درختان و جزر و مد، باتلاقی بود، ناچار كامیون‌ها می‌بایست خاك را روی همین جاده كه در عرض اورند رود بود می ریختند و بچه‌ها خاك را داخل كیسه می‌ریختند و روی كتفشان به جلو حمل می كردند. از هر گردان چند نفر نیروی داوطلب مطمئن كه فكر مرخصی رفتن نداشتند نیاز بود. از گردان ما هم چند نفر برای این كار انتخاب شدند.

یك روز برای سركشی از پیشرفت كار وارد منطقه شدم. با تعجب دیدم بچه‌هایی كه عمدتاً برای قرار گرفتن در صف اول نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند هر كدام به تنهایی زیر یك نخل نماز می‌خوانند و رغبتی به نماز جماعت نشان نمی‌دهند، برایم خیلی جای سوال بود كه چرا به این شكل عمل می‌كنند. كنجكاوی‌ام گل كرد. یكی از آن‌ها را تعقیب كردم. دیدم از بس گونی خاك را روی شانه‌هایش حمل كرد، شانه‌هایش زخمی و خونین شده است. همه، وضعشان به همین شكل بود، هیچ كدام هم نمی خواستند دیگری متوجه حال‌شان شود. تنهایی پشت نخل‌ها می‌رفتند و لباس‌هایشان را عوض می‌كردند و نماز می‌خواندند. یكی از این بچه‌ها، آقا سجاد بود. یك جوان خوش سیما كه به خاطر همین سجده‌های طولانی كه گاهی نیم ساعت طول می‌كشید، بچه‌ها اسمش را آقا سجاد گذاشته بودند. یكی از شب‌ها كه بچه ها داشتند گونی‌های خاك را حمل می‌كردند، خمپاره‌ای از طرف دشمن شلیك شد و یكی از تركش‌ها به آقا سجاد اصابت كرد. بچه‌ها در طول راه در آن تاریكی، وقتی از كنارش رد می‌شدند، فكر می كردند یكی از بچه‌ها خسته شده و دارد استراحت می‌كند. بعد از مدتی متوجه شدند آقا سجاد نیست. زیر گونی خاك را نگاه كردند، دیدند آقا سجاد به حالت سجده روحش به آسمان پركشیده است.


معبر
علي سعادت | 16:21 - 10 آبان 1389برچسب:نماز فاو عملیات والفجر هشت,
+ |
پاهاتو جمع‌ كن‌ من‌ هم‌ بنشینم

هوا تاریك‌ بود. خیلی‌ تاریك‌. از ماه‌ خبری‌ نبود. ستون‌ نیروها از کناره گلی جاده «فاو ام‌ القصر» حرکت میکردن، یه مرحله دیگه از عملیات‌والفجر 8 جریان‌ داشت‌. گاهی‌ سینه‌ خیز، گاهی‌ بدو و گاهی‌ دولا دولامی‌رفتیم‌. عباس‌ تیربارچی‌ دسته‌، پشت‌ سر من‌ دراز كشیده‌ بود. خمپاره‌ وكاتیوشاهای‌ دشمن‌، یكریز دشت‌ را گرفته‌ بودند زیر آتش‌ .

آتش‌ ته‌ قبضه شلیك‌ كاتیوشا اون دورا پیدا شد. حساب‌كار خودمان‌ را كردیم‌. جهت‌ آن‌ به‌ طرف‌ منطقه‌ ما بود. هر لحظه‌ منتظر بودیم‌كه‌ گلوله‌های‌ یكی‌ دو متری‌، یكی‌ بعد از دیگری‌  سرمان‌  بیایند پایین وجهنمی‌ از آتش‌ و انفجار ایجاد كنند. عباس‌ با دیدن‌ آتش‌ ته‌ قبضه‌ها، عجولانه‌از پشت‌ سر من‌ برخاست‌ و پرید داخل‌ سنگر كه‌ روی‌ شانة‌ جاده‌ قرار داشت‌.از هولش‌ متوجه‌ نشد چه‌ كسی‌ داخل‌ سنگر است‌ فقط‌ دید یك‌ نفر نشسته‌،سرش‌ به‌ پهلو افتاده‌ و پاهایش‌ داخل‌ چاله‌ كوچكی‌ كه‌ نام‌ سنگر داشت‌ درازشده‌ است‌. برای‌ اینكه‌ از موج‌ انفجار در امان‌ بماند، تند و تند، بدون‌ اینكه‌ به‌آن‌ شخص‌ نظری‌ بیندازد و نگاهش‌ فقط‌ به‌ جهت‌ شلیك‌ كاتیوشا بود،می‌گفت‌: «زود باش‌... زود باش‌ پاهات‌ را جمع‌ كن‌ تا من‌ بنشینم‌. الان‌ كاتیوشامی‌آید و داغونمان‌ می‌كند...»من‌ و میثم‌ كه‌ متوجه‌ قضیه‌ شده‌ بودیم‌ خنده‌ مان‌ گرفت‌. ناگهان‌ منوری‌ درهوا روشن‌ شد. با بهت‌ و تعجب‌ دید آن‌ كسی‌ كه‌ پاهایش‌ را هل‌ می‌داده‌ تاكنارش‌ بنشیند، كسی‌ نیست‌ جز جنازه‌ یك‌ سرباز عراقی‌ با كله‌ای‌ متلاشی‌شده‌ و بدنی‌ پاره‌ پاره‌. با وجودی‌ كه‌ تیربارهای‌ دشمن‌ زیر نور منور بهترمی‌دیدند و شلیك‌ می‌كردند، سراسیمه‌ از سنگر پرید بیرون‌ و آمد طرف‌ ما. تاخنده‌ من‌ و میثم‌ را دید گفت‌: «بی‌ معرفتها شما می‌دانستید و به‌ من‌ نگفتید؟»


معبر
علي سعادت | 16:21 - 10 آبان 1389برچسب:پاها بنشینم ‌ گلوله فاو ,
+ |
عجب نمازشبی شد امشب

عجب نمازشبی شد امشب

آن شب با بدنهای کوفته و تن خسته به آسایشگاه بر گشتیم و تا سر به بالش گذاشتیم از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتیم . نصفه های شب صدای برادر ابوالحسنی آسایشگاه را به لرزه در آورد یا الله برپا برپا بشمار سه بیرون به خط شید. از جا پریدم چشم هایم به شدت می سوخت پوتین هامو پام کردم و با سرعت همراه بچه های خواب آلود رفتم بیرون باور نمی کردم آن شب خشم شب داشته باشیم.

 این نهایت بی انصافی بود بچه ها از شدت خستگی تلو تلو می خوردند بزور روی پاهاشون بند می شدند بعد از به صف شدن راه افتادیم سمت اسکله چشمانم از حدقه در آمده بود حالا دیگه خواب از سرم پریده بود باور نمی کردم  در آن شب سرد بخواهند بیندازند توی آب یاد سردی به سرو صورتمام شلاغ می زد و آزارمان می داد به ساحل که رسیدیم برادر ابوالحسنی فرمان ایست داد .

ستون ها از حرکت ایستاد همه با نگاه های کنجکاو همدیگر را نگاه می کردند همهمه ای بین بچه ها پیچید و صدای برادر ابوالحسنی با صدای خروشان امواج دریاچه را در هم آمیخت برادرها پوتین هایشان را در بیاورند مور مورم شد بچه ها هر کدام بعد از چند بار این پا و آن پا کردن دست به کار شدند من هم بی میل پوتین هایم را در آوردم کف پایم که ماسه های سرد و یخی را لمس کرد بدنم رعشه گرفت صدای برادر ابوالحسنی رساتر از قبل شنیده شد خب حالا لباسهایتان را هم در بیاورید نا امید شده بودم از این که با آن وضع روحی و خستگی جسمی مجبور بودم بروم داخل آب سرد دریاچه خیلی ناراحت بودم . برادر ابوالحسنی گفت: برادرها یک بسیجی علاوه بر اینکه باید مرد جنگ باشد باید مثل مولا علی مرد عبادت و نماز شب هم باشد خداوند در قرآن می فرماید یا ایها المزمل قم الیل الا قلیلا پس بهتر است شما هم سعی کنید با وجود اینکه خسته هستید توفیق خواندن نماز شب را بدست آورید.

در ضمن شب ها قبل از خواب وضو بگیرید و با وضو بخوابید.الان هم که کنار اسکله هستید دست به کار شوید و با وضو بخوابید ما را هم دعا کنید. همهمه عجیبی بین بچه ها راه افتاد برادر ابوالحسنی این را گفت: و ما را تنها گذاشت و رفت. نسیم خوشی می وزید حالا دیگر احساس سرما نمی کردم.



معبر
علي سعادت | 16:21 - 10 آبان 1389برچسب:نماز شب جنگ,
+ |
چوب جثه ریزم رو می خوردم!!

اواخر سال 1361 بود توی دبیرستان ارشاد درس می خوندم، با بسیج پایگاه حجرابن عدی هم همکاری می کردم، پایگاه فعالی بود، آموزشهای لازم را هم دیده بودیم، شبها آموزش، پست دادن و گشت رفتن و روزها مدرسه و درس، همراه من هم مجتبی نوش آبادی بود، همسایه بغلی، با هم می رفتیم و بر می گشتیم توی یه مدرسه درس می خوندیم، عباس برادر بزرگترم هم جبهه بود، عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود و خبر مفقود شدن علی اکبر اسکندری بچه محل و همسایه و دوست هم سن و سالمون توی عملیات خیلی ما رو ناراحت کرده بود، تا اینکه یک شب توی بسیج اعلام کردند از طریق پایگاه حجر و مسجد امیر قراره ثبت نام کنند و تعدادی رو به جبهه اعزام کنند، عجیب هوایی شدیم و تمام فکر و ذکرمون شد ثبت نام و رفتن به جبهه، شرایط ثبت نام، رضایت نامه کتبی از پدر و مادر ،دارا بودن سن 15 سال تمام و حضور پدر برای امضای رضایت نامه، با هر بدبختی بود با خونه، یعنی اول مادرم مطرح کردم، اولش اصلاً باورش نمی شد که بخواد مخالفت کند یا موافقت و سریع مثل همیشه گفت به بابات بگو، و بعدش هم نصیحت که شما بهترین کار براتون درس خوندنه، ضمناً برادرت عباس الان جبهه است و نیازی نیست شما بخواید برید، ضمناً شما رو نمی برن، و بعد از کمی که دید موضوع جدیه و هر روز اصرار ما بیشتر میشه اونم بیشتر می گفت. تا موضوع به گوش پدرم رسید، پدری خسته و کم حرف و بسیار با جذبه، اونم با روش خودش مخالفتهاشو می گفت، مگه جبهه بچه بازیه شما اول نمازتون را بخونید بعد برید برای اسلام خدمت کنید، و یا جنگ کار نیروهای ارتشه که سالها حقوق گرفتن برای همین روزها، و خلاصه حالا بذار عباس بیاد بعد تو برو و ...

چند شبی این ماجرا ادامه داشت و هنوز موفق به گرفتن رضایت نشده بودیم، از هر حربه ای استفاده می کردیم، از مسائل اسلامی گرفته و تا مسائل عاطفی و خلاصه تهدید و ...

از اون طرف هم بعضی از بچه ها که رضایت نامه گرفته بودن و ثبت نام کرده بودن ما رو بیشتر ترغیب می کرد تا تلاش کنیم، با هر بدبختی بود رضایت گرفتیم، با اعتصاب غذا، شروع به خواندن نماز اول وقت و تعریف خاطراتی که فلانی رو نگذاشتن بره جبهه صبح دیدن توی رختخواب مرده و یا فلانی خانواده اش مخالفت کردن بره فرداش تصادف کرده و مرده و ...

حالا با خوشحالی و رضایت نامه به دست رفتیم ثبت نام توی مسجد حضرت امیر . با کمال تعجب مسئول ثبت نام گفت شرمنده شما سن و سالت کمه و ما نمی توانیم اسمتو بنویسیم، خیلی حالمون گرفته شد و شروع کردیم به التماس و خواهش .هر کاری کردیم نشد، انگاری یارو پاشو کرده بود توی یه کفش و اصلاً حرفمون هم گوش نمی داد، مجتبی شرایط بهتری داشت هم هیکلش بزرگتر بود و هم یکبار اعزام شده بود منطقه اما با رفتن من به خاطر کوچک بودن جثه ام مخالف بودن. حتی متولدین سال 1346 رو هم دیدم که ثبت نام کردن ولی طرف هیکلی بود، غم دنیا روی دلم نشسته بود و نمی دونستم چکار کنم، کار به جایی رسیده بود که بعد از نماز مغرب ساعتها التماس می کردم و چونه می زدم اما کارساز نبود دیگه داشت زمان اعزام نزدیک می شد، اون موقع من 16 سال داشتم، یک شب به اعزام نیروها نمی دونم چی شد، فقط دیدم بعد از کمی التماس و با چاشنی گریه اسم من هم در لیست رزمندگان اعزامی ثبت شد، و قرار شد پدر و مادرم حضوری رضایت خودشون را اعلام کنند، که نیازی هم به اون نشد.

معبر
علي سعادت | 16:21 - 10 آبان 1389برچسب:جثه ریز بسیج پایگاه ,
+ |
اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

وقتى آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكل تداركاتى- را مى كرد و غذایشان را یك كم چربتر مى كشید، یا میوه درشت ترى برایشان مى گذاشت، هر كس این صحنه را مى دید، به تنهایى یا دسته جمعى و با صداى بلند و شمرده شمرده شروع مى كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتى فى الدنیا و الاخره!» یعنى دارید پارتى بازى مى كنید حواستان جمع باشد.

اى كه دستت مى رسد كارى بكن 

گاهى مى شد آه در بساط نداشتیم، حتى قند براى چاى خوردن، شب پنیر، صبح پنیر، و ظهر هم خرما. صداى همه در آمده بود. دیگر حرفى نبود كه نثار شهردار و تداركاتچى نكنند. آنها هم در چنین شرایطى لام تا كام نمى گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالى داشتند گل كرده بود، از جمله ما: «اى كه دستت مى رسد كارى بكن.» و شهردار كه در حاضر جوابى چیزى از بقیه كم و كثر نداشت مى گفت: «دستم مى رسد جانم و لیكن نیست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چین بنداز، اگر خودم را مى خورید بار بگذارم.»

معبر
علي سعادت | 16:4 - 10 آبان 1389برچسب:اللهم الرزقنا توفیق الپارتی,
+ |
خاطره‌ای از اقامه نماز پشت سر مقام معظم رهبری

احمد خسروی نویسنده وبلاگ «دست نوشته های یک احمد» در پستی با عنوان «چفیه یا سجاده آقا؟» به بیان خاطره‌ی دیدار با رهبر انقلاب و اقامه نماز پشت سر ایشان پرداخته است.

به گزارش «طلبه‌بلاگ» در این مطلب آمده است:

داشتم سلام نماز عصر را می‌دادم یکی  زنگ زد بجای تعقیبات مشغول جواب دادن تلفن شدم:

.سلام

- سلام

.چرا جواب اس ام اس (پیامک حال نمی ده  این دفعه فارسی را پاس نمی داریم )را نمی‌دی؟

-مشغول نماز بودم، حالا چی نوشتی‌؟

.امشب نیم ساعت قبل از نماز جلوی دفتر باش برای نماز جاعت با آقا...

خوشحال شدم از این که توفیق رفیق راه شد تا بتوانم از نزدیک آقا را زیارت کنم؛ زودتر از آن چه که باید می‌آمدم خودم را به دفتر رساندم جمعیت زیادی ایستاده بودند منم رفتم یه جورایی توی صف ...؛ نزدیکای اذان بود که لیستی را آوردند هر کسی سعی می‌کرد که زودتر بره و در صفهای جلو بایسته ...

تا رسیدم آقا آمده بود و آماده شده بود که اقامه بخوانه خواستم برم صف اول آخرین نفر دیدم یکی از محافظین گفت نمی شه رفتم چند صف عقب تر؛ آقا نماز مغرب و عشاء را خیلی آرام و باحال و صفای خودش خواند بین نماز هم روی صندلی که کنار سجاده بود نشست و مشغول ادعیه و نافله شد...

بعد از نماز یکی از اعضای دفتر از صف دوم پا شد من سریع رفتم جاش نشستم تا از نزدیکتر آقا را ببینم آقا بعدا نافله عشاء سجده‌ای رفت و مهری که از تربت کربلا بود را به سرو صورت خود مالید و بعد از آن بلند شد که روی صندلی که حالا به طرف حضار بود بنشینه من باز هم خودم را کمی جلوتر کشاندم و درست روبرو نشستم لحظه های به یاد ماندنی بود و هرکس چیزی می گفت ولی آن چه تو ذهن خیلی ها بود می خواستن چفیه آقا را به عنوان تبرک هدیه بگیرند آقا لبخندی زد و با اشاره گفت که یکی بیشتر نیست بعد هرکسی می گفت آقا چفیه را به ما بدهید باز هم آقا لبخندی زد و گفت پس بگم چفیه به تعداد بیارن و به همه ی دوستان بدهند من که از گرفتن چفیه نا امید شده بودم به آقا گفتم آقا من سجاده نماز را به عنوان تبرک می خواهم آقا بازهم لبخندی زد و گفت برایشان بیاورید وقتی هم خواستند بروند چفیه را به طلبه ای که از خانواده شان چهار نفر شهید شده بود دادند...

معبر
علي سعادت | 11:58 - 9 آبان 1389برچسب:خاطره‌ای نمازمقام معظم رهبری,
+ |
شهيد بي‏نشان
علي سعادت | 15:34 - 2 آبان 1389برچسب:شهيد, بي‏نشان,
+ |
از لبنان تا اروند راهی نیست

نشسته بودم توی مسجد. نمی دونم اسم مسجد چی بود. فکر کنم مسجد امام رضا(ع) بود. مسجد امام رضای بیروت. نماز عشا تمام شده بود و بچه ها دسته دسته دور هم نشسته بودند، باران لطیفی می بارید. تا یک ساعت دیگر باید با لبنان خداحافظی می کردیم. اما نمی دانم چرا، با چیزهایی که از آن روز صبح دیده بودم انگار اتفاق جدیدی در قلب من افتاده بود. اول خیال کردم یک سفر تفریحی است، خیال کردم قرار است برویم به دیدن سواحل مدیترانه و بیروت شرقی... از زیبایی های بیروت بسیار شنیده بودم. شنیده بودم بهشت است اما آن بهشتی که اوصافش را شنیدنه بودم با بهشتی که می دیدم متفاوت بود. از اول راه نماینده ای از طرف حرب الله به دنبالمان آمد، به دنبال دانشجویان فعال سراسر کشور که در قالب اردوی سفیر نینوا صبح زود از دمشق به بیروت رسیده بودند. تازه آنجا بود که فهمیدم این سفر سیاحتی نیست... زیارتی است. آمده بودیم به زیارت حزب الله. محرم بود و یکی دو روز بیشتر به عاشورا باقی نمانده بود. نمی دانم چه روحی، چه فضایی و چه عطری در فضا پیچیده بود. عطری که با تمام وجود استشمامش می کردم. به گمانم عطر مقاومت بود، عطر ایستادگی و جهاد. منطقه شیعه نشین بیروت اگرچه فقیرانه بود اما روحی در آن نهفته بود که قلب انسان را به تسخیر خود در می آورد. پرچم های سیاه عزاداری که سرتاسر ضاحیه را سیاه پوش کرده بود، انگار با زبان بی زبانی فریاد می زد به زودی اتفاق بزرگی می افتد. اتفاقی به بزرگی عاشورا...

معبر
علي سعادت | 8:17 - 15 مهر 1389برچسب: لبنان, تا اروند,
+ |
پوتین‌های پاره فرمانده

(نقل از: طیب خیراللهی)

یک بار دیگر آمد آنجا [تدارکات] دیدم پوتینش پاره است. به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: "شماره پوتین آقا مهدی چند می‌زند؟"
گفت: "گمانم شش."
گفتم: "یک جفت تاپش را بردار براش بیاور!" پوتین‌ها را آورد گذاشت جلوی آقا مهدی.
آقا مهدی گفت: "اینا چیه؟"
گفتم: "سهم شما. آورده‌ایم بپوشیدش."
گفت: "بابا شما عجب حاتم طایی‌هایی شده‌اید. من سهم خودم را باید شش ماه بپوشم. هنوز شش ماهم پر نشده."
گفتم: "پاره شده. نمی‌شود نپوشید."
گفت: "شما اگر می‌خواهید به من لطف کنید اینها را بدهید به یک کفاش قابل، بلکه از خجالت شما و آنها در بیایم."
پوتین‌ها را قبول نکرد. با همان پوتین‌های پاره سر کرد.

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۲۹)

معبر
علي سعادت | 15:38 - 13 مهر 1389برچسب:پوتین‌های,پاره فرمانده,
+ |
باکری، شهردار آرمانشهر

(نقل از: علی عباسی)

من نُه سال با مهدی همکلاس بودم، توی مدرسه کارخانه قند ارومیه. رشته ریاضی را توی دبیرستان فردوسی خواند. بعد هم دیگر ندیدمش تا سال پنجاه و هشت که آمد شهردار ارومیه شد. آن سال من کارگر فصلی کارخانه بودم. یک روز آقای جنگی را فرستاد پیش من که مهدی با تو کار دارد. گفتم: "کجا می‌توانم ببینمش؟" گفت: "شهرداری ارومیه."
فرداش رفتم شهرداری، دیدم در اتاق شهردار باز است و دویست سیصد نفر آدم رفته‌اند حلقه زده‌اند دور میز مهدی. مهدی اصلاً دیده نمی‌شد. رفتم نشستم روی یک صندلی تا سرش خلوت شود. سلام کردم، خسته نباشید گفتم. گفت: "خیلی وقت است که اینجایی؟" گفتم: "یک ساعتی می‌شود." گفت: "ببخش. خودت که دیدی چی می‌گفتند. باید به حرفشان گوش می‌کردم و اگر کاری از دستم..." بعد پرسید اصل حالم چطور است و چی کار می‌کنم و چرا به او سر نمی‌زنم. گفتم کجا هستم و چکار می‌کنم. گفت: "چرا نمی‌آیی با ما کار کنی؟" گفتم: "کارخانه هست دیگر." گفت: "نه. اینجا بیشتر به تو نیاز است. پاشو بیا با خودمان کار کن!"
اوایل سال پنجاه و نه بود که رفتم شهرداری. دو سه نفر از رؤسای ناحیه بازنشسته شده بودند. مهدی آمد مرا معرفی کرد که "ایشان از این به بعد بازرس شهرداری هستند." هشت ماه آنجا کار کردم. حقوق نمی‌گرفتم. سر برج که می‌شد مهدی یک برگ از تقویمش می‌کند، روش یک نامه می‌نوشت به امور مالی که "اگر چنانچه مبلغی از حقوق من باقی مانده معادل دو هزار یا دو هزار و پانصد تومانش را پرداخت کنید به فلانی." [بنا به نقل‌ها، شهید باکری در دوران شهردار بودنش تمام حقوق‌ خود را به این شکل بخشید و هیچگاه از شهرداری حقوق دریافت نکرد - توضیح از نگارنده.]


مهدی اصلاً آنجا خودش را کارفرما و بالا دست نمی‌دانست. قرار بود این خیابان امام را آسفالت کنند. اوایل انقلاب بود. آتش سوزی راه انداخته بودند و خیابان باید لکه گیری می‌شد. جنگ هم شروع شده بود و خاموشی بود. مهدی جیپش را آورد آنجا چراغش را روشن کرد، به کارگرها گفت در روشنایی نور ماشین او کار کنند. ساعت از دوازده نصف شب گذشت که دیدم کارگرها کارشان تمام شده و از آن منطقه روشنایی نور جیپ مهدی رد شده‌اند. رفتم دیدم از زور خستگی همان جا روی فرمان جیپ خوابش برده. بیدارش کردم. دید کارگرها نیستند.
گفت: "کجا رفتند اینها؟"
گفتم: "تا تو بالا سرشان هستی دل‌شان نمی‌آید کار را ول کنند."
آن شب تا دو سه صبح آنجا ماند تا آسفالت خیابان تمام شد.


مرتب می‌رفت به محله‌های پایین شهر، مثل علی آباد و حسین آباد. کوچه‌های خاکی و گلی‌شان را آسفالت می‌کرد و می‌نشست با کارگرها چای می‌خورد، غذا می‌خورد، حرف می‌زد، شوخی می‌کرد تا کارها سریع‌تر و با رغبت‌تر انجام شوند.
اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. نه در اتاقش بسته می‌ماند، نه منشی داشت، نه بلد بود سخنرانی رئیس مأبانه کند. یک روز کارمندها را جمع کرده بود توی سالن شهرداری می‌خواست برایشان سخنرانی کند. سخنرانی خوبی هم کرد. ولی وقتی تمام شد آمد به من گفت: "علی! خیط که نکاشتم؟"
گفتم: "نه. خیلی هم خوب بود."
گفت: "دلم را گرم نکن. خودم می‌دانم این خجالتی بودنم بالاخره کار دستم می‌دهد. چیکار کنیم دیگر، خدا ما را هم این‌جوری خلق کرده."

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۵۳ - ۱۵۱)

روایات دیگر از آقای شهردار:

از آقای شهردار تا قبضه‌چی خمپاره
شهرداری و لباس شستن و پنهان کاری
ما شهردار این شهریم باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم
شهرداری که با نفسش می‌جنگید

معبر
علي سعادت | 15:38 - 10 مهر 1389برچسب:باکری, شهردار آرمانشهر,
+ |
یک گلوله بزنیم ببینیم چه می‌شود!

(نقل از: نعمت سلیمانی)

خاطرم هست که داشتیم جبهه‌ها را نشان آقای هاشمی می‌دادیم. سه چهار تا ماشین ارتش هم پشت سرمان می‌آمدند. آخر از همه رفتیم پیش [قبضه] خمپاره مهدی.
مهدی گفت: "الله بنده‌سی! اینجا زیر آتش است. جای ما را مشخص کرده‌اند، چرا آوردیش اینجا؟" گفتم: "می‌خواستند..." گفت: "فقط زودتر."
یک ارتشی (معاون ستاد جنگ) داشت برای آقای هاشمی چیزهایی را توضیح می‌داد و همه دورشان جمع شده بودند. دویست نفری می‌شدند. آن هم زیر آتش. آقای هاشمی پرسید: "این ثبت تیر است؟" گفتم: "بله اگر شما بزنید می‌رود می‌خورد به عراقی‌ها. آماده است."
مهدی خواست چیزی بگوید. حتی گفت. ولی صداش در آن شلوغی به کسی نرسید. می‌گفت: "نزنید! الان اینجا را می‌زنند. همان طور که ما ثبت تیر آنها را داریم آنها هم ثبت تیر ما را دارند."
آقای هاشمی گفت: "یک گلوله بزنیم ببینیم چه می‌شود!" یک ارتشی ضامن را کشید و رها کرد و آتش عراق شدید شد. پشت سر هم گلوله می‌آمد. گلوله‌یی آمد رفت افتاد پنجاه متری آنجا، در یکی از جوی‌ها. همه خوابیدند. دور آقای هاشمی را گرفته بودند نگذاشته بودند خیز برود. من نیم‌خیز شده بودم و آقای هاشمی، همان طور ایستاده، کنار من بود. جا نبود خیز برود. ترکش‌ها هم از کنارش رد می‌شدند می‌رفتند.
مهدی فریاد زد: "بیاوریدش توی سنگر!"
سریع بردیمش توی سنگر. جا نبود همه بروند آنجا. ما ایستادیم بیرون. کسی طوریش نشده بود.
مهدی گفت: "بار آخرت باشد آ."

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۴۹ - ۱۴۸)

معبر
علي سعادت | 16:30 - 8 مهر 1389برچسب:گلوله,هاشمی ,
+ |
این که دارد ظرفهایتان را می‌شوید فرمانده لشگرتان است

پیش نوشت: در بزرگداشتی دانشجویی که در سال ۷۸  در زنجان برای شهید باکری برگزار شده بود، همراه جناب "سید قاسم ناظمی" میهمان برنامه بودم. تعدادی از رزمندگان زنجانی لشگر عاشورا برای نقل خاطره و شرکت در میزگردی که قرار بود برگزار شود به برنامه دعوت شده بودند... در قسمتی از برنامه‌ی میزگرد که روی سن برگزار می‌شد، مجری برنامه از میهمانان حاضر سؤال کرد: "بفرمایید چطور شد که آقا مهدی، آقا مهدی شد؟" صرفنظر از جوابهایی که در آنجا به این سؤال داده شد، خود سؤال تحفه‌ مهمی بود که از آن بزرگداشت با خودم بردم. از آنجایی که آقا مهدی و امثال او خیلی بزرگند پاسخ دادن به این سؤال مهم است. یادم هست که آن چند عزیز به اضافه خود آقای مجری، خودشان را برای پاسخ به این سؤال خیلی به زحمت انداختند. اما پاسخ این سؤال ساده‌تر از این حرفها بود... 

(نقل از: محمد تقی اصانلو)
قبل از عملیات بدر بود که عراق از جزایر مجنون پاتک سنگینی به ما زد. آمد قسمت‌هایی از جزیره را گرفت، کشید جلو. ما داشتیم آماده می‌شدیم که شب ابلاغ کردند بروید آنجا را آزاد کنید. یک قایق را با مصطفی مولوی پر از مهمات کردیم و راه افتادیم. سنگین بودیم. جای تحرک نداشتیم و این خطرناک، خیلی خطرناک بود... یکهو دیدیم داریم غرق می‌شویم. سکاندار و مصطفی پریدند توی آب و من نتوانستم. پام گیر کرده بود داشتم غرق می‌شدم زیر آب. چشمم به ساحل بود و به آن سی چهل نفری که داشتند نگاهمان می‌کردند، فقط نگاهمان می‌کردند. که دیدم یک نفر لباسش را کند پرید توی آب آمد طرفم. او مهدی باکری بود.

(نقل از: رحیم وصالی)
الان نزدیک سی سال است که کارمند شهرداری‌ام و هیچکس را مثل او ندیده‌ام. من اصلاً او را شهردار نمی‌دانستم. شهردارهای دیگر تا می‌آمدند به اتاق خودشان به دکوراسیونش می‌رسیدند و دستوراتی صادر می‌کردند تا قدرت خودشان را به اثبات برسانند. اما آقا مهدی ساده می‌پوشید و در اتاقی ساده می‌نشست. در بارندگی‌های اردیبهشت سال پنجاه و نه اصلاً خودش را کنار نکشید. آب جمع شده بود پشت پل. دیدم اقا مهدی رفته آستینش را بالا زده دارد لجن‌ها و آشغال‌ها را می‌کشد بیرون تا راه آب باز شود. رفتم گفتم: "آقا مهدی! چکار می‌کنی؟ بگذار بروم کارگر صدا کنم." گفت: "من و کارگر ندارد که. این پل باید باز شود، که بدست من هم می‌تواند باز شود."

(نقل از: صمد عباسی)
از دزفول می‌گذشتم که یک پیرمرد را سوار کردم و باهاش گرم گرفتم. تا فهمید بچه ارومیه هستم گفت: "آقا مهدی همشهری شماست دیگر؟" بالا را نگاه کردم گفتم: "خدا رحمتش کند." تازه شهید شده بود. پیرمرد گفت: "داغش به دل من هم هست، آن باری که آمد مهمان ما شد. گفتم: "کی؟ " گفت: "کی‌اش یادم نیست. فقط یادم هست آمد گفت مهمان نمی‌خواهید؟ گفتم: می‌خواهیم ولی رسم چادرمان این است که هر مهمانی باید برود ظرف‌ها را بشوید. گفت قبول. شام را خوردیم، ظرف‌ها را سپردیم دستش. فرمانده گردان شناختش. گفت این که دارد ظرف‌هایتان را می‌شوید فرمانده لشگرتان است. رفتم نگذاشتم بقیه‌اش را بشوید. راضی نشد. گفت درست نیست رسم چادرتان بهم بریزد. از من هم چیزی کم نمی‌شود. آن فرمانده گردان فکر کرد من به مهدی اهانت کرده‌ام. حکم تسویه‌ام را داد که بروم کارگزینی لشگر. وقتی آقا مهدی فهمید رفت برخورد کرد گفت چرا اینطوری با نیروهای من برخورد می‌کنید؟"

(نقل از: طیب خیراللهی)
انباردارمان در مدرسه شهید براتی آمد به من گفت: "یک بسیجی اینجا هست که هیچی نمی‌خواهد، عوض ده تا نیرو هم کار می‌کند. می‌شود این را بدهیدش به من؟" گفتم: "کو؟ کجاست؟" گفت: "همان که دارد گونی‌ها را دو تا دو تا می‌برد توی انبار. همان را می‌گویم." گونی‌ها جلو صورتش بود نمی‌شد دید. رفتم نزدیک‌تر، نیم ‌رخش را دیدم. آقا مهدی بود. او هم مرا دید. با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم بگذارم کارش را بکند. همه یک گونی می‌بردند و آقا مهدی دو گونی. دل توی دلم نبود. بار که تمام شد و چای آوردند آقا مهدی گفت: "برویم دیگر!" طاقت نیاوردم. رفتم به انباردارش گفتم که فرمانده‌اش را به کار گرفته. انباردار شرم کرد. قسم خورد نمی‌شناخته. رفت معذرت خواهی. حتی خواست دستش را بوسد نگذاشت. گفت: "وظیفه‌ام بود. خودت را ناراحت نکن. من خودم اینطور خواستم." به من گفت: "الله بنده‌سی! چی می‌شد یک دقیقه دندان روی جگر می‌گذاشتی؟"

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۵۸ - ۱۵۵)

پی‌نوشت: بی ادعا باش مؤمن! بی ادعا.

معبر
علي سعادت | 17:41 - 12 مهر 1389برچسب:ظرفهایتان, می‌شوید, فرمانده لشگرتان,
+ |
عبور از آتش

با صدای انفجار مهیبی از خواب می‌پرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظه‌ای قطع نمی‌شوند. بچه‌ها روی خاکریز می‌جنگند و بسوی دشمن شلیک می‌کنند. به زحمت بلند می‌شوم. خاکریز تا چشم کار می‌کند، ادامه یافته است. اضطراب می‌گیردم. چرا از آقا مهدی غافل مانده‌ام؟ نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. به زحمت راه می‌افتم. سراغش را از هر کس می‌گیرم، نمی‌داند. دلشوره‌ام بیشتر می‌شود. نکند بلایی سرش آمده باشد. یک بسیجی که در حال پر کردن خشابش است، می‌گوید: "آقا مهدی؟ آنجاست. دارد خاکریز می‌زند." جا می‌خورم. خاکریز می‌زند؟ چشمم به یک لودر می‌خورد که منهدم شده و صندلی راننده‌اش خیس خون است. دلم هری می‌ریزد.

از تک تک لودرچی‌ها سراغ آقا مهدی را می‌گیرم. یکی از لودرچی‌ها که چفیه به سر و صورت بسته، با دست به لودر آخری اشاره می‌کند. افتان و خیزان به لودر می‌رسم. آقا مهدی، فرز و چالاک، فرمان می‌چرخاند، دنده چاق می‌کند و بیل پر از خاک را روی خاکریز می‌ریزد. صدایش می‌کنم. برایم دست تکان می‌دهد. ناگهان خمپاره‌ای در نزدیکی لودر می‌ترکد. می‌خزم روی زمین و ترکشها ویز ویز کنان از بالای سرم می‌گذرند. انگار هزار زنبور به جایی می‌روند. سر بلند می‌کنم و آقا مهدی را می‌بینم که روی فرمان افتاده. شوکه می‌شوم. درد پایم را فراموش می‌کنم. نعره کشان می‌دوم به سوی لودر و بالا می‌روم. آقا مهدی خیس خون روی فرمان نفس نفس می‌زند. می‌کشمش پایین. چند نفر به سویمان می‌دوند. ضجه می‌زنم: "تو را به خدا یک کاری بکنید... آقا مهدی زخمی شده..."

آقا مهدی چشم باز می‌کند و با صدای خفه می‌گوید: "چی شده الله بنده‌سی؟ چیزی نیست، گریه نکن." اصلان، جلوتر از دیگران می‌رسد. می‌زند به سرش. "یا جده سادات... چی شده آقا مهدی؟" آقا مهدی می‌خواهد بلند شود، نمی‌تواند. اصلان چفیه‌اش را دور بدن آقا مهدی می‌بندد. چفیه سرخ می‌شود. آقا مهدی به خاکریز اشاره می‌کند و با درد می‌گوید: "برای فتح اینجا خیلی‌ها شهید شده‌اند. نباید یک وجب از اینجا دست دشمن بیفتد. خاکریز را تمام کنید."

یک تویوتا وانت می‌آید. به زحمت آقا مهدی را سوار می‌کنیم. بچه‌ها به سر و صورت می‌زنند و گریه می‌کنند. ماشین حرکت می‌کند. نشسته‌ام کنار آقا مهدی و بغلش کرده‌ام. دستانم خیس خون است. آقا مهدی لبخند بی‌رنگی می‌زند و می‌گوید: "دیدی ابراهیم؟ خدا ما را هم از آتش نمرود گذراند."

منبع: "آقای شهردار، چاپ دوازدهم، صفحه ۷۲ - ۷۱"

معبر
علي سعادت | 18:38 - 16 مهر 1389برچسب:عبور, آتش ,مهدی ,
+ |
مرد عاشق

یكی از روزها صدای بگو ومگوهایی كه از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب كرد .

گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .

او اصرار می كرد وخواهش ، كه بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاكید داشتند : « حسین آقا حالا برای شما زود است .»

او كه دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و دركمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می كنم كه زود نیست ! ... » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.

اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .

یكروز بچه ها چشمشان به عراقی كوتاه قدی افتاد كه به سمت خاكریز خود می آمد .

 http://mbasiji.mihanblog.com

صبر كردند تا اسیرش نمایند.كمی كه جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است كه لباس عراقی ها را به تن كرده و سلاحشان را به دوش گرفته ...« همان مو قع نزد فرمانده رفت .

در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .

من به آنجا رفتم ،یك عراقی را دست خالی كشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت كنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»

راوی:همرزم شهید

منبع: معبر عشق، برگرفته شده از سایت صبح

معبر
علي سعادت | 18:2 - 1 آبان 1389برچسب: عراقی,مرد عاشق,فهميده,حسين,
+ |
ماهمه سرباز تو ایم خمینی گوش به فرمان تو ایم خمینی

از همان آغاز ورودمان به كر ج كه مصادف بود با اوج اعتراض و مبارزه مردم با حكومت شاهنشاهی ، حسین در تكاپوی پیوستن به این مو ج عظیم و نهضت مقدس ، پیوسته در آمد و شد بود .

روزی هنگام بازگشت از مدرسه تصادف نمود و طحالش آسیب دید .

درست همان زمان حضرت امام (ره ) نیز به ایران بازگشتند .

 http://mbasiji.mihanblog.com

خوب یادم هست فردای روزیكه از بیمارستان مرخص شد ، از من اجازه خواست تا به زیارت آقابرود و به او گفتم : « آخر تازه دیروز از بیمارستان آمده ای . هر وقت بهترشدی انشاءالله همگی با هم می رویم .» اما او آنقدر اصرار ورزیدند كه ناچار شدیم همراه برادرش داوود ، به تهران … نزد امام (ره ) … بفرستیمش .

وقتی از دیدار رهبر انقلاب خمینی بزرگ ( ره ) بازگشت ، با خوشحالی وصف ناپذیر و شوری خاص از انقلاب و مردم حسین و امام یاد می كرد و از آن پس تصمیم گرفت سربازی غیور باشد برای میهن اسلامی‌اش .

راوی:پدر شهید

منبع: سایت صبح

معبر
علي سعادت | 18:2 - 30 مهر 1389برچسب:سرباز,تو ایم,خمینی,
+ |
سیره شهید فهمیده در مطالعه کردن

شهید فهمیده در درس خواندن و مطالعه بسیار جدّی و کوشا بود.

او به تحصیل علاقه وافری نشان می‏داد و از کودکی علاقه شدیدی به مدرسه رفتن داشت، به‏طوری که گاهی اوقات با برادرش داوود به مدرسه می‏رفت.

او در انجام دادن تکالیف درسی از کسی کمک نمی‏گرفت و هنگامی که درس داشت حاضر نمی‏شد به کار دیگری بپردازد.

هوش بالایی داشت و در کلاس جزو نفرات اول بود.

غیر از کتب درسی، کتب دیگر را نیز مطالعه می‏کرد و گاهی به بعضی دوستانش کتاب هدیه می‏داد.

به کارهای فرهنگی علاقه‏مند بود و به یکی از دوستانش پیشنهاد کرده بود که به‏اتفاق‏هم در زیر پله‏های خانه‏شان کتابخانه‏ای درست کنند.

منبع: گلبرگ :: مهر 1381، شماره 34 برگرفته شده از سایت حوزه


معبر
علي سعادت | 18:2 - 29 مهر 1389برچسب: شهید فهمیده , مطالعه کردن,
+ |
سفر به کردستان


در سال 58 هنگامی که کردستان در جنگ و آشوب به‏سر می‏برد، حسین فهمیده تنها دوازده سال داشت.

او با وجود سن کم راهی کردستان شد تا در کنار رزمندگان اسلام بجنگد.

او از خانه رفت و چند روز از او خبری نبود.

خانواده و اطرافیان از غیبت او ناراحت و نگران بودند تا این‏که دو نفر از نیروهای سپاه حسین را به خانه می‏آوردند و تحویل خانواده می‏دهند و از او می‏خواهند تا تعهّد بدهد که دیگر از کرج خارج نشود.

امّا او می‏گوید: «به خودتان زحمت ندهید اگر امام بگوید به هرکجا که باشد آماده رفتن هستم.

من باید به مملکت خود خدمت کنم».

حتّی با تهدید به زندان هم تعهد نداد و آنها که سرسختی حسین را دیدند از مادرش امضا گرفته، رفتند.

منبع: مجله گلبرگ :: مهر 1381، شماره 34 برگرفته شده از سایت حوزه

معبر
علي سعادت | 18:2 - 28 مهر 1389برچسب:سفر کردستان,فهميده,
+ |
نوحه ای در زندان های عراق

یك آزاده از نوحه‌خوانی و سینه‌زنی در زندان‌های عراق می‌گوید :
كرامت امیركلایی :  ماه محرم در پیش بود و اسرا طبق معمول آماده برگزاری مراسم این ایام بودند. همیشه چند روز مانده به محرم برای برگزاری مراسم برنامه‌ریزی می‌كردیم؛ مانند تهیه نوحه‌ و پلاكاردها؛ علاوه بر این سخنرانی و نوحه‌خوانی هر روز به یكی از برادران روحانی و مداح در اردوگاه محول می‌شد.

اسرا

 محرم آن سال هر روز در هر آسایشگاه مراسم عزاداری برپا بود. آن شب همه آسایشگاه‌‌ها مراسم خود را به پایان بردند، اما سخنرانی آسایشگاه ما كه شماره 6 بود، طولانی شد و بلافاصله بعد از سخنرانی من كه مداح آن شب بودم، نوحه‌خوانی را شروع كردم.

 بچه‌ها ابتدا آرام به سینه می‌زدند، بعد كم‌كم شور گرفتند و متعاقبا صدایشان را بلندتر كردند و محكم‌تر به سینه زدند و از من هم خواستند كه با صدایی بلندتر مداحی كنم. خلاصه اینكه مراسم عزاداری شور و حال عجیبی پیدا كرد و بدون توجه به نگهبانان عراقی، عزاداری همچنان ادامه داشت.

 در این هنگام دو یا سه دژبان كه مست هم بودند، سر رسیدند و از من خواستند كه دفتر نوحه را به آنها بدهم، ولی من سریع‌ دفتر نوحه را پایین انداختم و برادران نیز سریعا آن را مخفی كردند، ولی سینه‌زنی برادرها همچنان ادامه داشت و به من هم گفتند كه بنشینم و مداحی كنم. دژبان‌ها كمی سر و صدا كردند تا ما را ساكت كنند، ولی ما بی‌اعتنا به آنها كار خودمان را دادیم.  دژبان‌های عراقی شروع كردند به كف زدن و رقصیدن. در همین میان برادر شهید بهروز تركاشوند، یكی از برادران بسیار خوبی كه بعد از اسارت بر اثر مجروحیت به شهادت رسید از جا برخاست و با صدای بلند شعار «قال رسول‌الله (ص) نور عینی» را سر داد و به دنبال او بقیه اسرا هم برخاستند و این حدیث را با صدای رسا تكرار كردند و به سر و سینه ‌زدند و گفتند: «حسین منی انا من حسینی.»

 سایر آسایشگاه‌ها كه صدای سینه زدن و نوحه‌خوانی ما را شنیدند هم همین كار را كردند و لحظاتی بعد كل اردوگاه این حدیث را دم گرفتند. مدتی نگذشت كه فرمانده اردوگاه و بسیاری از دژبان‌ها به داخل اردوگاه ریختند. فكر كرده بودند كه بچه‌ها شورش كرده‌اند، ولی تلاششان برای ساكت كردن اسرا فایده‌ای نداشت و بچه‌ها آنقدر به سر و سینه زدند و با صدای بلند این نوحه را تكرار كردند كه فرمانده اردوگاه به وحشت افتاده بود.

بعد از لحظاتی بالاخره كم‌كم بچه‌ها ساكت شدند و سرجایشان نشستند. سپس فرمانده جریان را از دژبان‌ها جویا شد؛ ابتدای امر در آسایشگاه ما را باز كردند و مرا بیرون كشیدند و از من سراغ دفتر نوحه را گرفتند، ولی من منكر قضیه شدم و آنها هرچه گشتند، نتوانستند آن را پیدا كنند. خلاصه اینكه در بیرون از آسایشگاه ده‌ها دژبان كابل به دست انتظار ما را می‌كشیدند؛ از هر آسایشگاه تعدادی را بیرون كشیدند و با كابل و مشت و لگد به جانمان افتادند و همه را به داخل سلول انفرادی انداختند به طوری كه در آن مكان تنگ 30 نفر را سینه به سینه با فشار جای دادند؛ در آن مكان تنگ به سختی می‌توانستیم نفس بكشیم و تا عصر روز بعد در همان سلول نگه‌مان داشتند.

اكثر بچه‌ها از شدت گرما و تشنگی بی‌حال شدند و از هوش رفتند. هنگامی كه اسرا از وضعیت وخیم ما خبر شدند، جلوی در اردوگاه تجمع كردند و با سر و صدا باعث شدند كه فرمانده احساس خطر كند. ما را در حالی كه كاملاً از حال رفته بودیم از سلول‌ها بیرون كشیدند. توی حیاط اردوگاه روی ما آب ریختند تا ما به هوش آمدیم و به آسایشگاه بازگشتیم و چند روز طول كشید تا ما به حال اول‌مان برگشتیم.

معبر
علي سعادت | 18:0 - 14 مهر 1389برچسب:زندان,عراق,آزاده,
+ |
قرآن در جبهه

یادش بخیر! آن‌شب‌ها و روزهایی كه از خاك بر اوج افلاك نور می‌بارید و عطر جانفزای عشق و شهامت و شهادت، درجای‌جای این مرز و بوم جاری بود و اُنس با قرآن، جایگاه ویژه‌ای داشت. در آن سال‌های عطر‌آگین و نورانی، قرآن، دوستان خود را در سنین مختلف، از پیر و جوان و نوجوان در بین زنان و مردان انتخاب كرده بود و یاران قرآن هم، تنها به اُنس و همراهی با این كتاب مقدس می‌اندیشیدند و لحظات خود را نورانی می‌كردند.

مرغ محبوس

در این صحنه‌های پرشور عشق و عاشقی و اُنس و اُلفت باقرآن.، نوجوانان و جوانان نقش و جایگاهی ویژه داشتند. حضور و شیدایی آن‌ها، این‌منظره را جذاب‌تر، دل‌پذیرتر و عاشقانه‌تر نموده و دیگران را به تماشا و یا شركت درآن دعوت می‌نمود.

سال 64 بود. در گوشه‌ای از منطقه گسترده جبهه جنوب، گروهی از برادران جوان و نوجوان واحد «غوّاصی» لشكر امام حسین (ع) به‌تمرین و آماده شدن جهت عملیات فتح «فاو» مشغول بودند. این گروه مشكل‌ترین و در عین‌حال حساس‌ترین وظیفه را در عملیات آینده به‌عهده داشتند. چون آنان می‌بایست قبل از همه نیروهای دیگر، در عرض طولانی رودخانه منطقه عملیات از زیر آب غوّاصی نمایند و پس از‌آن، نگهبانان خط مقدّم جبهه دشمن را از پا درآورده و استحكامات و مواضع دفاعی آنان را نابود كرده و تیربارهای دشمن را از كار بیندازند. تنها با موفقیت این گروه بود كه نیروهای دیگر می‌توانستند وارد عمل شوند و خود را توسط قایق‌هابه آن طرف رودخانه برسانند و به‌پیشروی درمواضع و خطوط دفاعی دشمن مشغول شوند. این بود كه افراد واحد غوّاصی، از بین داوطلبین شهادت انتخاب می‌شدند كه همگی دارای روحیه‌ای بالا و معنویتی ویژه و سنین زیر بیست سال بودند.

یكی از كارهای مداوم و همیشگی این گروه این بود كه هرشب، قبل از خواب، دور هم جمع شده و سوره واقعه را جمعی با صدایی هماهنگ می‌خواندند. قرائت این سوره و دقّت در معنای آن، به‌ویژه با توجّه به فضای عطر‌آگین عشق به شهادت، همه افكار و خاطرات دیگر را، از یاد و نظر آن‌ها می‌زدود و آن‌ها را هرچه بیشتر مشتاق شهادت و بهشت موعود می‌نمود.

وقتی جایگاه مقربین در بهشت، ضمن آیات این سوره شریفه تصیف می‌شد چهره‌ها برافروخته می‌گردید.‌«والسّابقون‌السّابقون. اولئك المقرّبون. فی جنّات‌النّعیم». گویی جایگاه و موقعیت خود را بدون هیچگونه تردیدی مشاهده می‌نمودند.

با پایان گرفتن تلاوت سوره شریفه واقعه، هر كدام از افراد گروه به‌نوبت، همه آمال و آرزوها و نیز، همه خواسته‌های خود را در قالب جمله‌ای كوتاه ریخته و به‌عنوان دعا از خداوند، درخواست می‌نمودند.

پس از آن، گروهی از برادران، ذكر و تلاوت قرآن را تا موقع خواب رها نمی‌كردند و باچنین روحیاتی، در حالی كه ذكر خدا و نیز آیات دلنشین قرآن را برلب داشتند به‌استراحت می‌پرداختند. این اُنس و اُلفت با قرآن و ذكر خداوند قبل از خواب، نقش عجیبی در سحرخیزی آنان داشت؛ به‌گونه‌ای كه گاهی دو ساعت پیش از اذان صبح پهلو از زمین برمی‌گرفتند و به نیایش، نماز شب و یا تلاوت قرآن مشغول می‌شدند. كاملاً به‌خاطر می‌آورم كه بعضی شب‌ها تلاش می‌كردم تا زودتر بیدار شده، به زمزمه‌های آن‌ها گوش دل بسپارم، ولی اغلب توان آن را نمی‌یافتم. چون وقتی به‌مسجد می‌رسیدم مشاهده می‌كردم كه تقریباً نفر آخری هستم كه به آن مكان وارد می‌شوم و دیگران قبل از من، هر‌كدام درگوشه‌ای مشغول قیام، ركوع، سجود و یا تلاوت قرآن هستند. زمزمه‌های آنان و نجوایشان در آن سحرگاهان به‌قدری اثر بخش و روح‌افزا بود كه اغلب گوش دادن به این زمزمه‌ها را بر قرائت قرآن ترجیح می‌دادم؛‌چون در تلاوت و صدای آن‌ها جذابیت، معنویت و كشش مخصوصی وجود داشت.

گاهی در آن شب‌ها به یاد فرماش مولای متقیان علی (ع) درباره صفات متقین افتاده و آن سخنان بلند را بر جوان و نوجوانان سحرخیز پیرامون خود منطبق می‌یافتم.

«چون شب شود بر‌پا ایستاده آیات قرآن را باتأمّل و اندیشه می‌خوانند و با خواندن و تدبّر در آن، خود را اندوهگین می‌سازند و به‌وسیله آن، به درمان درد خویش كوشش دارند. پس هرگاه به‌آیه‌ای برخوردند كه درآن تشویق و امیدواری است، نسبت به آن طمع می‌نمایند و با شوق به آن نظر می كنند؛ مانند آن‌كه پاداشی كه آیه از آن خبر می‌دهد در برابر چشم ایشان است و آن را می‌بینند و هرگاه به آیه‌ای برخوردند كه در آن ترس و بیم است گوش دلشان را به آن می‌گشایند، چنان‌كه گویا فریاد و شیون دوزخ در بیخ گوش‌هایشان است. با ركوع، پشت‌های خود را خم كرده و با سجود، پیشانی‌ها و كف‌ها و زانوها و اطراف قدم‌هایشان را به‌روی زمین می‌گسترانند و از خدای متعال آزادی خویش را (از عذاب رستخیز) درخواست می‌نمایند».
نوریها

معبر
علي سعادت | 18:0 - 16 مهر 1389برچسب:قرآ ن,جبهه,
+ |

صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 17 صفحه بعد

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 519
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 519
بازدید ماه : 4469
بازدید کل : 116467
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید