معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

ظلمت نفسی، ظلمت نفسی

مسئول تدارکات بود؛منتها از آن تدارکاتی هایی که همه گروهان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند. خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق؛ از آن زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند. خودش تعریف می کرد و می گفت:" از همه جا بی خبر داشتم می رفتم گردان جلسه که دیدم از آن پایین، توی رودخانه پشت چادر صدای ناله و ندبه می آید. حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و عمدا صدایشان را بلند کرده که توجه مرا جلب کنند. خوب گوش کردم. چند نفر با تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان راز و نیاز می کردند: ظلمت..ن..فسی،ظلمت ن..فسی. اما چرا این موقع روز!؟پاورچین پاورچین رفتم نزدیک.

آقا چشمت روز بد نبیند، چه دعایی، چه شوری، چه حالی. تنقلات را ریخته بودند وسط؛ می خوردند و می خندیدند و "ظلمت نفسی" می گفتند.

معبر
علي سعادت | 17:38 - 17 مهر 1389برچسب:ظلمت نفسی,تدارکات,
+ |
موضوع انشاء

                                              موضوع انشاء

 

 

 

زنگ كلاس به صدا در آمد و بچه ها وارد كلاس شدند ، اين زنگ درس انشاء داشتيم و همه ما منتظر بوديم تا معلم به كلاس بيايد و موضوع انشاء را روي تخته سياه بنويسد. وقتي معلم وارد كلاس شد همه بچه ها بلند شدند . معلم با كت شلوار قهوه اي و كيف مشكي كه هميشه با خود داشت وارد كلاس شد. به بچه ها گفت بفرمائيد بنشينيد ، بچه ها هم نشستند . وقتي كه معلم روي صندلي خود نشست اول دفتر حضور غياب را برداشت و اسامي بچه ها را يكي يكي صدا  زد در همين حين معلم عينكش را كه روي بيني اش آمده بود با دست چپ خود بالا زد . بعد از اينكه معلم حضور غياب كرد به طرف تخته سياه رفت و گچ سفيد را برداشت و با خط زيباي هميشگي خود موضوع انشاء را روي تخته سياه نوشت. موضوعي كه معلم براي انشاء اين هفته انتخاب كرده بود با هفته هاي قبل فرق مي كرد معمولاً موضوعي كه معلم براي انشاي هفته هاي قبل انتخاب مي كرد در اين مورد بود: كه ميخواهيد در آينده چكاره شويد و يا اينكه علم بهتر است يا ثروت و...... بود ؛ ولي اين هفته گفته بود كه شغل پدر خود را در چند سطر توضيح دهيد . معلم چند دقيقه اي با بچه ها در اين باره صحبت كرد . يكي از بچه ها با صداي بلند گفت : آقا اجازه انشامون چند خط باشه خوبه ؟ معلم گفت مهم نيست كه چند خط باشه مهم اينه كه خوب بتوانيد شغل پدرتان را توصيف كنيد حالا يك صفحه يا ده صفحه . صداي پچ پچ بچه ها بلند شد يكي از بچه ها مي گفت : شغل پدر من كارمنده و يكي ديگه از بچه ها مي گفت كه پدر من معلم است . در حالي كه من با ناراحتي سرم را پايين انداخته بودم و نگران بودم از اينكه يكي از بچه ها از من بپرسه شغل پدر تو چيه ؟ تا اينكه بعد از چند دقيقه زنگ كلاس به صدا در آمد و چون زنگ آخر بود من و همه بچه هاي كلاس به خونه رفتيم در بين راه مدرسه تا خانه به موضوع انشايي كه معلم براي هفته آينده انتخاب كرده بود فكر مي كردم كه وقتي مي خواهم درباره شغل پدرم و اينكه او كيه ، انشاء چي بنويسم ؛ وقتي به خانه رسيدم كيفم را زمين گذاشتم ، از چهره ام كاملاً پيدا بود كه از يه چيزي ناراحتم ، مادرم از من سؤال كرد  اتفاقي افتاده ، چرا ناراحتي ؟ من گفتم چيز مهمي نيست  و به طرف حياط رفتم ، حياطي بزرگ كه وسط آن يك حوض پر از ماهي قرمز رنگ بود . به لب حوض رفتم و دست وصورتم را شستم و بعد به سمت تاب كه روبروي حوض بود رفتم و روي تاب نشستم بعد از مدتي دوباره موضوع انشاء به يادم آمد صداي پچ پچ بچه ها كه با هم در مورد پدرشان حرف مي زدند تو گوشم بود اين موضوع مثل خوره تو جونم افتاده بود ، با خودم مي گفتم كه چرا نبايد پدرم را ببينم ؟ شايد اصلاً‌ پدرم مرده و مادرم به من دروغ گفته كه پدرم به مسافرت رفته ؟ چي مي شد اگه يكي بود كه به اين سؤالاتم جواب مي داد. چي ميشد كه الان پدرم بالا سرم بود و من را تاب مي داد ، دوست داشتم با صداي بلند داد بزنم كه بابا بيا منو تاب بده ، اما حيف كه نمي شود ، فقط از پدرم اين خانه و يك شناسنامه داريم . يك لحظه با خودم گفتم شناسنامه ،‌ چطوره كه برم سراغ كمد مادرم و شناسنامه پدرم را ببينم حتماً چيزي داخلش نوشته . بدون سر و صدا و در حالي كه مادر در آشپزخانه بود به سراغ كمد مادرم رفتم و دنبال شناسنامه پدرم گشتم ولي چيزي پيدا نكردم تا اينكه  مادرم داخل اتاق آمد و گفت چرا مخفيانه !‌ اينجا خانه خودته ، اگه چيزي ميخواي به خودم بگو تا بهت  بدم؟ با شرمندگي به كنار مادرم رفتم و گفتم كه معلم انشامون گفته كه درباره پدرتان چند سطري انشاء‌ بنويسيد و من هم اطلاعاتي درباره پدرم ندارم كه چيزي بنويسم اگه امكان داره درباره پدرم حرف بزنيم ؟ مادرم در جواب گفت : من ميخواستم زودتر  از اين درباره پدرت صحبت كنم اما منتظر فرصتي بودم كه تو هم آماده باشي و توانايي درك اين مطلب را داشته باشي . در حالي كه مادر اشك از چشماش سرازير شد  دستم را گرفت و گفت‌ : بشين ، او تمام ماجرايي را كه مربوط به پدرم بود برام تعريف كرد . بعد از اينكه صحبتهاي مادرم تمام شده بود در حالي كه به پدرم افتخار مي كردم و به خود مي باليدم ، سريع به سراغ دفترم رفتم و با غرور شروع به نوشتن كردم و انشامو به اين شكل شروع كردم .

 

 

 

موضوع انشاء : شغل پدر خود را  در چند سطر توصيف كنيد .

 

نام : علي       نام خانوادگي : افتخاري      شغل پدر : فرمانده شهيد   

 

                     

 


 

 

 

 

 

معبر
علي سعادت | 17:6 - 19 مهر 1389برچسب:انشاء,
+ |
۱۳۶۵ شلمچه

 
اطلاعات عملیات

 

 


چند ساعتی از تحویل این خود رو نگذشته بود ، پس از مدتها که آرزوی یک خود رو سالم و نو را داشتیم با مراجعه به تدارکات  (امروزی ها بهش می گن لجستیک) با خواهش و تمنا و دستور عزیز جعفری ( فرمانده خوب و شجاعی بود و به اطلاعات و عملیات خیلی بها می داد و البته نفسمون رو در می آورد ) این جیپ خوب و توپ رو بهمان تحویل دادن . و  سرحال تر از همیشه  به شناسائی و کنترل خطوط پدافندی و بررسی خطوط دفاعی پرداختیم . غافل از اینکه این چیزا به ما نیومده . ساعتی از ظهر گذشته بود .و برای بررسی خطوط پدافندی از قرارگاه با دو نفر از بچه ها عازم خط مقدم شدیم تا مسیر شناسائیهای جدیدی را پیدا کرده و تغییرات احتمالی را در خط دفاعی عراق بر رسی کنیم . همینطور که در امتداد خط پدافندی حرکت می کردیم ، در محل های متفاوت متوقف می شدیم و با رفتن به بالای خاکریز و با استفاده از دوربین و نقشه خطوط خودی و دشمن  و حد فاصل بین آنها را بررسی می کردیم . درست خاطرم نیست که محل چندم بود که در حال بررسی بودیم ، چشمم به پرچم جمهوری اسلامی افتاد  که به زیبائی خاصی رقص کنان خود نمائی می کرد . معمول همیشه این بود که هرجا در پشت خاکریز ماشین رو پارک می کردیم همانجا به بالای خاکریز می رفتیم و کارمون را انجام می دادیم . اینجا هم مثل بقیه جاها . پس از پارک ماشین پیاده شدیم . تا به بالای خاکریز برویم .


هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و پس از طی مسافتی طولانی بر بستر خاک فرود می آمد و گاهی هم  طعمه ای را می بلعید . طبق معمول از ماشین پیاده شدیم و به سمت پرچم براه افتادیم . همیشه تقریبا ابتدا من به سمت و بالای خاکریز می رفتم و همراهان پشت سرم می آمدند  ناخود آگاه این بار توقف کردم و همراهان به سمت پرچم و خاکریز حرکت کردند . یکی از بچه ها مرا صدا کرد ، و گفت که چی شده  ، چرا نمی آئی ، گفتم به نظرم اینجا بالا نرویم بهتره  بیائید قدری پایئن تر ( یعنی به سمت شلمچه ) بریم  یکی از بچه ها گفت .، چه فرقی می کنه بابا بیا الآن می ریم . . گفتم نه اینجا پرچم است و عراقیها هم پرچم را می بینند و  احتمالا در کنترل شدید عراقیهاست .  و بهتره که قدری پایئن تر برویم . البته یکی از بچه ها به بالای خاکریز رسیده و مشغول دیده بانی و کار بود . ولی با سماجت من پائین آمد و در امتداد خاکریز حدود 30 الی 40 متر به پائین رفتیم و از آن بعد به بالای خاکریز  رفته و خطوط پدافندی دشمن را بررسی       می کردیم . و همچنان هر از چندی سفیر گلوله ای آسمان را می شکافت و به زمین می خورد . دقایقی گذشت و یک گلوله توپ در حدود 100 متر عقب تر فرود آمد . و قدری بچه ها رو شوکه کرد . . . . . چند دقیقه دیگر سفیر گلوله ای دیگر که حتی صدای پرتابش را هم شنیدیم . زوزه کنان فضا را در می نوردید و نزدیک و نزدیکتر می شد . همه هواسمان به گلوله بود که کجا فرود خواهد آمد . هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد . کم کم ترس و دلهره خود نمائی میکرد و افراد به همدیگر نگاه می کردند . تا اینکه فرود گلوله به انتظار همه پایان داد . و بر فرق خود روی جیپ نو و تازه تحویل      گرفته مان فرود آمد . دود و آتش و خاکستر به هوا برخاست  و بالطبع گلوله های بعدی هم روانه شدند .( چون عراقیها متوجه میشدند که گلوله به هدفی خورده که دود بلند شده همانجا را مجددا گلوله باران می کردند ، و در اطراف فرود      می آمدند . من هم که واقعا متاسف شده بودم که جواب عبدالله آبادی ( مسول تدارکات ) را چی بدم با کلید های نو و بدون خط ماشین ور می رفتم . و در فکر من و بچه ها این بود که چطور شد اینبار اگه در همانجا بالای خاکریز می رفتیم ، حال و روزمون بهتر از این جیپ نبود ، بهر حال  باید دقایقی را در همانجا می ماندیم تا آتش فرو کش کند و برگردیم  .


با خود روهای عبوری  به قرارگاه برگشتیم . اتفاقا عبدالله آبادی را دیدم . کلید خود رو را به ایشان دادم و گفتم بیا این خودرو بدرد ما نمی خورد . گفت چرا . گفتم اینجا که ما میرویم همه اش گلوله و تیر و ترکش است ، ماشین نو هم بدرد  نمی خورد . ، حیف است که خود روئی به این نوئی اینجا برود و خط بیفتد و احیانا ترکش بخورد . . . . . با یک حالت بذل و بخشش گفت . فدای سرتان . با لهجه مشهدی  مگه ماشین از جون شما مهمتره . نه من نمی گیرم . بروید پی کارتان . گفتم حالا کوتاه بیا ما با وانت بیشتر کارمان راه می افته . اگه وانت داری بهتره ، این بنده خدا از همه جا بی خبر گفت ، خوب حالا یه حرفی کلید رو بده و بیا این کلید وانت ، اینم نونوه  بگیر کارتون رو بکنید بچه های مردم رو به کشتن ندین . مواظب باشید . . . . نمیدانستم چی بگم . . کم کم خنده ام گرفته بود . منم با یه قیافه معصومانه گفتم بیا اینم کلید خود رو جیپ  نونوه ببین خط هم نیفتاده  . . . .. ( البته منظورم کلید بود نه خود ماشین ) و او گفت خدا خیرت بده اتفاقا بچه های عملیات . ازم خود رو جیپ خواستند . خیلی خوب شد .  خود رو جیپ منهدم شده را تحویل دادیم و یک خودرو تویاتا وانت نو تحویل گرفتیم . و تنها چیزی که از جیپ ماند این عکس یادگاری بود که برای مبادا روز گرفتیم . والسلام 

      

      
   

معبر
علي سعادت | 17:6 - 9 مهر 1389برچسب: شلمچه,
+ |
خفته را خفته٬ کی کند بيدار

ساعت 11 شبه
تازه از کار رسیدم
نفرین به این زندگی تلخ!

ببخشید آقا مهدی بی وقت مزاحم شدم! میشه یه سر بیاین منزل ما!
خسته کوفته سوار موتورم میشم و ...


ساعت یک نصفه شبه!
تازه رسیدم خونه!
داغ داغم!
درد کل وجودمو گرفته!

يه غفلت که می کنی! يه چشم پوشی از يه چيزی که اولش اصلا گناهم نيست٬
از بالا که نگاه می کنی!
حالا که دو سال از اون غفلت گذشته!
می بينی چه خرابيهای بوجود اومد!
تعمير ناپذير!


نيستم!
رو دور اينکه عرفه بشه بنويسم!
غدير بياد بنويسم!
همونم!
عوض نشدم!
گناه هنوز آلودم نکرده!
هنوز دغدغه هام رو فراموش نکردم!

هميشه از خدا درد خواستم!
داده الحمدلله!
فراوووون!
يکی دوتام نيست!
اونقدر هست که همه وقتتو بگيره!
همه ی روزتو غصه واسه خوردن داشته باشی!

چی بگم!
از کجا بگم!

 

 

 

 

لال شدم!
به کی بگم آخه!
هل من معين فاطيل معه العويل و البکاء

 

 

ميدونی!؟
اين روزا ديگه همه نصيحتم می کنن!
تو چرا به زندگيت نمی چسبی!
به کارت٬ به درست!
بابا هم سنای تو الان همه بچه دومشونم تو راهه!
تو هنوز به فکر ازدواجم نيستی!
می خندم از اون خنده هايی که از هزار تا گريه بدتره!

خوب راست می گن بيچاره ها!
دلشون برام می سوزه!
غصمو می خورن!

آخه بابا! ما آسمونيم نيستيم! لنگ در هوا وسط زمين و آسمون!

ميگه:
چی می گی! همش می نالی!‌درد! درد! غم! روزام خرابه! شبام گريست! چته آخه!
درس که خوب داری می خونی! در آمد و کارتم که خوبه! الحمدلله که اهل نماز و روزه ام هستی!
تو ديگه٬ چه غصه ای داری! چه دردی داری!؟

 

 

 

 

ميگم:
هل من معين فاطيل معه العويل و البکاء

 

 

کور باشه اون چشمی که نمی بينه با تيشه افتادن به جون ريشه دين و يه مشت کثافت خودشون رو پشت دين قايم کردن و ..........................

چه اهميتی داره نوشتن من!
چه اهميتی داره!
چه اهميتی داره بودن من برای تو! برای گفتن اين حرفائی که هممون می دونيم!
مرد عمل کجاست!

تا حالا برات پيش اومده يه داداش کوچکترت! يه بچه محلت!‌ يه نوجونی که کنارت پا به پات هر هفته گريه کرده! شده پاره ی جونت!‌ جلو چشت پرپر بزنه و نتونی واسش کاری کنی!
بخاطر مشکلات مالی ترک تحصيل کنه و تو از ترس اينکه نکنه غرورش دست بخوره نتونی کمکش کنی!

اونوقت همون وقت يکی ديگه تو گرونترين منطقه تهرون برای يه جوون تنها خونه بگيرن و ولش کنن قاطی يه مشت گرگی که ايمانتو به غارت می برن!؟

به نظرت کدومشون اوضاعش خرابتره!

غم کيو می خوری!
بابا به پير به پيغمبر درد من پول نيست!
دغدغم خونه و ماشين و مدرک و هزار تا کثافت ديگه که سوارمون شده نيست!
دغدغم پول جمع کردن و کربلا رفتن نيست!
دغدغم اين نيست عرفه برم حج٬ ام ياد آقام نباشم!


دغدغم اينه که توی محل زندگيم٬ سه تا مسجد هست که نمی تونم برم توشون نماز جماعت بخونم!
چرا؟ چون يقين کردم که امام جماعتش دارای شرايط يه پيش نماز نيست!
به کی بگم سرتو بر می گردونی ايمان رفيقتو جلو روت می کشن و نعششو ول می کنن تو اين کثافت دنيا!!!
هيچکيم به فکر نيست!
دغدغم اينه که شب جمعه٬ دم نماز مغرب ۲۰۰ نفر مرد و زن تو مسجدن و  صبح جمعه کل دعای ندبه ايها ۱۰ نفرم نميشن!

دغدغم اينه که بيدار نيستيم! هيچکدوممون!

دغدغم اينه همه وقت حرف٬ مهندسن٬ کارشناسن! پای عمل که می رسه....

دغدغم اينه که هممون يادمون رفته!
اون آقائی رو که هست! زندست! ميون ماست!
يادمون رفته که اگه بخواهيم مياد!
چه فایده؟
خفته را خفته کی کند بیدار!
 

معبر
علي سعادت | 11:44 - 19 مهر 1389برچسب:خفته,٬بيدار,
+ |
ياد شهيد ياد ولايت مـــــــي آورد

ياد شهيد ياد ولايت مـــــــي آورد

********************

استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بودتا گرد گچ روی لباسش

 ننشیند.

 

صدایش سخت به ما که ته کلاس بودیم میرسید.

 

می گفت: تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرنداگر ارتباط

مغز با اعضای بدن قطع شوداعضا هیچ حرکتی نخواهد داشت.

 

اگر هم داشته باشند کاملا غیر ارادی و نامنظم خواهد بود.

 

حرف استاد که به اینجا رسید ...

 

یکی از دانشجوها که مسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت بلند

 شد و گفت :ببخشید!

 

استاد وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هایش برد تا

یک دقیقه بعد الله اکبر می گفت.

*******************************************

 

 

معبر
علي سعادت | 16:27 - 9 مهر 1389برچسب: ترکش, توپ,ياد شهيد, ياد ولايت,
+ |
شهیدان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند

اواخر فروردین سال ۱۳۶۰ مردی خوش سیما با محاسنی سفید به همراه وسیله نقلیه ای که غذا بچه ها را پخش می کرد از ماشین پیاده شده و سراغ فرمانده را گرفت، فرمانده نبودند، او را به داخل سنگر خود راهنمایی کردم بچه ها با دیدن میهمان بسیار خوشحال شدند و استقبال گرمی رو بجا آوردند و با شربت آبلیمو و چای از ایشون پذیرایی کردند علت حضور پیر مرد شاهرودی را پرسیدیم در حالیکه از مفقود شدن فرزندش مهدی در اواخر سال ۵۹ در منطقه دیزلی مریوان خبر می داد ادامه داد پریشب مهدی به خواب مادرش آمده و گفته به پدرم بگو بیاید و جنازه مرا ببرد.

 جوابی نداشتیم به او بدهیم چند ساعت بعد برادر یاسر (فرمانده) آمدند و پدر را به سنگر خود برده و ایشان را به صبر و حوصله دعوت کردند که شاید انشاالله پسرش مهدی زنده باشد چون خبر قطعی از او نداشتیم بالاخره ایشان مجاب شدند که به شاهرود بر گردند و منتظر بمانند.

یک هفته بعد دیدیم پیر مرد دوباره به منطقه برگشتند.

همه با کنجکاوی در سنگر فرمانده جمع شدیم تا ببینیم قضیه بازگشت مجدد ایشون از چه قرار می تونه باشه!

پدر گفت: مهدی مجددا به خواب مادرش آمده و گفته بیاید جنازه منو ببرید. سکوت عجیبی حاکم شده بود و چهره فرمانده از تعجب در هم ریخته بود.  وقت نماز بود بعد از اتمام نماز مشغول صرف نهار بودیم که بی سیمچی خبر آورد که فرمانده گروه گشت تماس گرفته و می گوید یک جنازه از زیر برف بیرون آمده و مشخصات پلاکش به نام سید مهدی می باشد.

سید مهدی حسینی

بله درست بود!

سید مهدی همان شهیدی بود که پدر را مامور بردن جنازه اش کرده بود.

شهیدان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند

 روحش شاد و راهش پر رهرو باد

معبر
علي سعادت | 16:27 - 20 مهر 1389برچسب:شهیدان, زنده,
+ |
شهید سعید نیکوصفت

بسم رب المهدی

 

پنجره زیباست اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

 

آنان كه رفتند ، نامشان مزين به شهادت شد اما انتظاري نداشتند تا كسي برايشان نجوايي سر دهد، اما آنان كه بازماندند يا نبودند تا بروند،  نجواي دلشان را تنها براي تسلاي خاطر خود بيان مي كنند، به اميد آنكه شهيد نجواي دل هر خسته از روزگار را پاسخي زيبا خواهد داد...

 

******************************

 

سال 1385 بود. مهرماه 1385 و ماه رمضان و من هم مثل همیشه دلتنگ شهدا. چند سالی بود برای شهدا کار می کردم و یا بهتر بگم شهدا منو خیلی دوست داشتند. آخه این سعادت شامل حال همه نمیشه که برای شهدا کارکنه . نوشتم و نوشتم. از خاطرات شهدا نوشتم، از دلتنگیهایم با شهدا گفتم، از وصیتنامه هاشون گفتم، از صفاشون، از وفاشون به خمینی عزیز، از سادگیشون، از اینکه بی ریا بودند و دنیا برایشان مهم نبود. همه عازم جبهه ها شدند و افتخار آفرینی کردند. از شهیدانی نوشتم که خیلی هاشون رو ندیده بودم و فقط وصف رشادتهاشون رو شنیده بودم . حاج ابراهیم همت، باکری، باقری ، دوران، خرازی، و .... و از شهیدانی که دیدمشان و غبطه خوردم به حالشان آره صیاد شیرازی، کاظمی و ... خوشا به حالشان. هر وقت که خیلی دلتنگ می شدم با شهدا درددل می کردم!

وبلاگ رو راه اندازی کردم و همه می آمدند و نظر می دادن. یه عده نظرات موافق می دادن و منو تشویق می کردن، یه عده بی نظر و یه عده هم مخالف و نظرشون این بود که دوره شهید و شهادت و این حرفها تموم شده. اما من ادامه دادم چون اعتقاد داشتم هیچ چیز تموم نشده و به قول مقام معظم رهبری: آنچه مهم است حفظ راه شهداست.

چند روز پیش تو این فکر بودم که من از همه شهدا گفتم اما 2 تا پسر دائی داشتم که شهید شدن و از اونا هیچ ننوشتم. شهر من خوانسار شاهد حضور بهترین جوانانش در جبهه ها بود. و پسر دایی های من هم مستثنی نبودند. آنها هم عازم جبهه شدند یکی در کربلای 5 پر کشید و یکی در بیت المقدس 7.

 

شهید فضل الله نیکوصفت:

متولد: 1330 شهرستان خوانسار

تاریخ شهادت: 20/10/1365

محل شهادت: شلمچه عملیات کربلای 5

 

هر چه گفتند نرو، عزم به رفتن كردم

من خيانت گر و نامردم اگر برگردم

مي روم كعبه همان جاست چرا برگردم

خودم اينجا دلم آنجاست چرا برگردم

مي روم اين عطش سينه كبابم كرده است

چشمه آنجاست و اين خاك جوابم كرده است

ما فقط رهگذري بوده و بر مي گرديم

كاروان رفت، بمانيم اگر، نامرديم

 

شهید فضل الله نیکوصفت در سال 1330 در خانواده ای مذهبی و به دور از هر گونه تجملات  در شهرستان خوانسار  و در محله جوزچه چشم به جهان گشود. دوران نوجوانی به علت پاره ای از مشکلات در را رها کرد و نقش فعالی در راهپیماییها علیه رژیم منحوس پهلوی داشت. بعد از پیروزی انقلاب درس را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در فرمانداری خوانسار مشغول به کار شد. از همان اوایل انقلاب با گروهکهای ضد انقلاب برخورد شدیدی داشت و هموراه مورد تهمت و افترا قرار می گرفت. در سال 1364 به عضویت پایگاه بسیج کربلا در آمد. به علت اینکه ایشان در زمان جنگ شش فرزند داشتند خانواده ایشان مانع از حضور وی در جبهه می شدند. چندین بار شهید برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد ولی دیگران نمی گذاشتند. حتی یک بار پدر مرحومش به جای ایشان به جبهه رفت  و لیکن شهید بیقرار بود و می گفت: من از قافله عقبم.

ایشان در زمانیکه در جبهه حضور نداشتند در سپاه پاسداران خیاطی کرده و برای رزمندگان لباس می دوخت. بالاخره خانواده  را راضی کرد  و در تاریخ 13/08/1365 عازم جبهه شد. وی به عنوان تک تیرانداز در عملیات کربلای 5 حضور داشت و در تاریخ 20/10/1365 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

روحش شاد، راهش پر رهرو

 

و اینگونه بود که مرحوم دکتر علی شریعتی فرمود:

 

 

آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و الا یزیدند.

 

 






معبر
علي سعادت | 16:27 - 17 مهر 1389برچسب:شهید ,سعید, نیکوصفت,
+ |

صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 17 صفحه بعد

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 365
بازدید دیروز : 278
بازدید هفته : 1870
بازدید ماه : 3589
بازدید کل : 115587
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید