تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
خدایا ، امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و كافران پایداری كنند و سپس بر آنان غلبه كنند.
خدایا ! شهادت می دهم كه غیر از تو خدایی نیست و محمد (ص) رسول و فرستاده توست و علی (ع) وصی رسول خداست . سلام بر خاندان عصمت و طهارت . درود بر خمینی كبیر . سلام بر روحانیت متعهد و امت حزب الله . خدایا ! از تو می خواهم در هنگامی كه شیطان سستی به سراغم می آید ، او را دورسازی و مرا قوت و آرامش عطا فرمایی كه
« پدر و مادر گرامی ! »
در مقابل شما شرمنده ام كه توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی كم نصیبم گشت . بدانید :انشاالله خداوند به شما صبر عطا فرماید و شما از جمله كسانی باشید كه مردم و خصوصاً خانواده شهدا و اسرا و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعاگوی شما هستم .
اسماعیل پس از گذراندن مقاطع تحصیلی دبستان و دبیرستان ( تا سال سوم ) در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملی نفت ـ كه از جمله هنرستانهایی بود كه تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را قبول می كرد ـ شركت كرد و پس از قبولی ، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت . هنرستان شركت ملی نفت اهواز در آن زمان یكی از مراكز فعال و مهمی بود كه توسط هنرجویان كوشا و متعهد و عاشق به اسلام ، به یك مركز مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل شده بود . اسماعیل از این رهگذر بود كه با برادر محسن رضایی ( فرمانده محترم كل سپاه پاسداران ) ـ كه از دیر آشنایان وادی مبارزه و مجاهدت بود ـ طرح دوستی می ریزد و به مبارزات خود علیه شاه و دیگر عوامل رژیم در منطقه خوزستان شدت می بخشد .
این در حالی بود كه ایشان بیش از پانزده سال از عمرش نگذشته بود كه زندگی همراه با عقیده و مبارزه را برای خود برمی گزیند . البته این گونه زیستن را كه همانا هرگز نیاسودن و جان و تن به رنج سپردن بود ،در سراسر زندگی پربار خود ،به منصه ظهور نشانده بود و به دیگر سخن می توان تمامی حیات او را مصداق این كلام گهربار دانست كه : « ان الحیاه عقیده و جهاد »
در طول هشت سال دفاع مقدس ؛ در روزگاری كه باب جهاد ـ دری از درهای بهشت ـ بر روی امت اسلامی گشوده شده بود ، شاهد انسانهایی بودیم كه در راه حفظ نظام جمهوری اسلامی ، دست از آلایشهای دنیا شسته و دل به محبت حق سپردند و در خیل كاروانیان نور ، سرود رهایی سر داده ، قفس تنگ جسم را شكسته به سوی یار پر كشیدند .
كسانی كه رسالتشان نجات ارزشهای والای انسانیت از چنگال خونبار متجاوزان به حقوق انسانها بود و سرگذشتشان ، سفرنامه حماسی جاودانگی است .
اینان سرداران رشید دفاع مقدس و قهرمانان سرافراز انقلاب اسلامی و آموزگاران ایثار و گذشت و جهاد و مبارزه اند كه خود این همه را از محضر پرفیض معلم جاوید انقلاب اسلامی ، حضرت روح الله (ره) فرا گرفته بودند .
در ادامه مجلدات « سیرت سرداران » ـ آشنایی با زندگانی سرداران رشید سپاه اسلام ـ دفتر زندگانی فرمانده رشید سپاه : شهید اسماعیل دقایقی ( فرمانده لشگر بدر ) سرداری از رهروان كاروان نور را گشوده ایم تا دریابیم كه بود و چگونه زیست كه سزاوار خلعت شهادت شد و راه و نامش فرازی پرشور و نامی به یاد ماندنی در كارنامه هشت سال دفاع مقدس گشت .
آفتاب چنان داغ بود كه انگار فرصت دیگری برای تابیدن ندارد وزمین چنان گرم كه گویی تكه ای از خورشید است. هرم گرما همه چیز را پیش چشم می لرزاند، آدمها، ساختمانها ودرختهای خاك گرفته سرو با برگهای تیره رنگشان، همه می لرزیدند موج برمی داشتند وبه بالا كشیده می شدند.
صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاك و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین وتك تیرها، گاه آزار دهنده بود. اما محمود ازاین همه، چیز زیادی حس نمی كرد. چنان داغ حرفهای آخر حاج حسین بود كه گرمای آفتاب دربرابرش هیچ می نمود. آنقدر آزرده بود كه حتی تركیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق وسوزش شان راهم نمی فهمید.
صدای تیر پراندش. تیری كه آنقدر نزدیك انگشت كوچك پایش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغی اش را. حاج حسین داد زد:« زودتر، زودتر، آنقدر كلاغ پر بروید تا گوشت تن تان آب شود.»
دستهای عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد وبه زانوهای دردناكش فشار آورد. بدنش رارو به بالا كش داد واز جا پرید.
اول هفته، صبح، باقر خواب آلوده وخندان كتری بزرگ دود زده را داده بود دستش وگفته بود:« ما كه خلاص شدیم. مواظب خودت باش. اگر غذایشان دیر شد، خودت را می خورند،
آن هم بی نمك!»
وآنها كه بعد ازنماز نخوابیده بودند وهنوز كنار جانمازهای كوچك طرح قدسی شان ذكر می گفتند، یا تعقیبات می خواندند، متوجه اش شدند وبرایش دم گرفتند:« ماشاالله شهردار، ایوالله شهردار …»
تویوتای گل مالی شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگاهش كردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه ای چنان از هم دریده وسوراخ سوراخ كه حركت كردنش عجیب می نمود. پنجره ها لخت بودند، جز پنجره عقب كه شیشه اش مثل تار عنكبوت ترك ها تو درتو ودایره وار بود وجدا شده. اززوار، رو به داخل لوله شده بود.
از ماشین پیاده شد وبه راننده چیزی گفت ودستی به ماشین زد كه یعنی برو. تویوتا حركت كرد واو نگاهش رادر دشت چرخاند شلوغ بود. این هیاهو را دوست داشت. نفربرها كه نیروی خسته را بر می گرداندند، بلندگوهای سیار كه روی ماشین های تبلیغات به شتاب می گذشتند وتوی حرف هم می پریدند، سرود می خواندند، خبر می دادند یا به بازگشتگان خیر مقدم می گفتند. چند بسیجی اسلحه به دست، ردیف اسیرهای عراقی را كنار ایستگاه صلواتی نشانده بودند ونوجوانی از تنگ پلاستیكی قرمز رنگش برایشان چیزی در لیوان می ریخت، آب یا شربت. دستهایشان بسته نبود. با شلوارهای نظامی وپوتین های بدون بند وزیر پیراهنی های چركمرده، خسته وبی حوصله به نظر می رسیدند وآسوده! به هر حال در آخرین جنگ زنده مانده بودند.
باد آستین خالی اش را همراه دانه های درشت شن به صورتش كوبید.آستین بی حس را با غیظ از صورت كنار زد و روی زانوهایش نشست و نالید.صدایش در دشت گم شد.
احساس كرد پایان دنیا رسیده است و او بعد از مرگ همه آدمها سرگردان روی زمین مانده است…
خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد،نتوانسته بود.شعله ها را با همان یك دست خاموش كرده بود اما نمی توانست آن بدن سوخته را جابه جاكند و حاج هدایت را و آن سه بسیجی خسته ای را داشتند به طرفش می آمدند تا خسته نباشید بگویند ، همه را…به هر ناله ای به سویشان دویده بود.بالای سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روی رگهای گردنشان و حس كرده بود كه زنده اند.فكر كرد با كشیدنشان روی زمین آنها را تا جاده برساند اما نمیشد،خطرناك بود.
جز هدایت و كاظم همه زنده بودند،با فاصله كمی از مرگ. و او از كنار یكی تا بالای سر دیگری پر می كشید،پروانه ای میان چراغانی .سرانجام خسته و ناتوان و خشمگین از این ناتوانی ،زانو زده بود روی خاك و به خود سركوفت زده بود: «به هیچ دردی نمی خوری، حسین خرازی.»
هواپیما كه رفت ،هنوز صدای وحشتناك انفجار در سرش مثل جیغی بلند وپایان ناپذیر ادامه داشت.صدایی كه همه چیز را می بلعید ؛ دیدن،شنیدن و حتی فكر كردن را.
موج انفجار مثل ضربه دستی سنگین او را پرت كرده بود روی تلی از خاك و هنوز عضلاتش لرزش بی اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودند.گرد و خاك كه فرو نشست ،ازمیان هیاهویی كه در سرش بود ،صدای جیغ تیز و بریده ای را تشخیص داد.شعله ای بود كه می دوید.
برخاست و دوید.پاهایش مثل دو تكه سرب سنگین بودند.رسید.خود را روی او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند.روی خاك غلتید و مرد سوخته را روی خاك غلتاند.آتش خاموش شد .مرد را به پشت برگرداند.دستش را روی شاهرگ مرد گذاشت .زنده بود.فریاد زد:«بیایید كمك ! این زنده است .
اولی كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمه ای اش رادست به دست كرد ورو به همراهش گفت:« قرآن داری؟»
جوان كه كوتاهتر بود، با صورت آفتاب سوخته و گونه های كودكانه وگرد گفت :«نه،برای چی ؟»
اولی كه كلافه بود و صدایش كم كم از عصبانیت اوج می گرفت،گفت:«كه قسم بخوریم پسر خاله صدام نیستیم !»
بعد چند بار روی برگه ای كه در دست داشت زد وگفت«این همه مهرو امضا بغداد كه نمی خواهیم برویم.»
دژبان كه كم سن وسال بود،با لباس مرتب نظامی ،شلوار گتركرده وپوتینهای براق با لحنی خسته كه سعی می كرد جدی و بی اعتنا باشد ،گفت:«باید برگه تان درست باشد. من مسؤول اینجا هستم.»