با صدای انفجار مهیبی از خواب میپرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظهای قطع نمیشوند. بچهها روی خاکریز میجنگند و بسوی دشمن شلیک میکنند. به زحمت بلند میشوم. خاکریز تا چشم کار میکند، ادامه یافته است. اضطراب میگیردم. چرا از آقا مهدی غافل ماندهام؟ نمیدانم کجاست و چه میکند. به زحمت راه میافتم. سراغش را از هر کس میگیرم، نمیداند. دلشورهام بیشتر میشود. نکند بلایی سرش آمده باشد. یک بسیجی که در حال پر کردن خشابش است، میگوید: "آقا مهدی؟ آنجاست. دارد خاکریز میزند." جا میخورم. خاکریز میزند؟ چشمم به یک لودر میخورد که منهدم شده و صندلی رانندهاش خیس خون است. دلم هری میریزد.
از تک تک لودرچیها سراغ آقا مهدی را میگیرم. یکی از لودرچیها که چفیه به سر و صورت بسته، با دست به لودر آخری اشاره میکند. افتان و خیزان به لودر میرسم. آقا مهدی، فرز و چالاک، فرمان میچرخاند، دنده چاق میکند و بیل پر از خاک را روی خاکریز میریزد. صدایش میکنم. برایم دست تکان میدهد. ناگهان خمپارهای در نزدیکی لودر میترکد. میخزم روی زمین و ترکشها ویز ویز کنان از بالای سرم میگذرند. انگار هزار زنبور به جایی میروند. سر بلند میکنم و آقا مهدی را میبینم که روی فرمان افتاده. شوکه میشوم. درد پایم را فراموش میکنم. نعره کشان میدوم به سوی لودر و بالا میروم. آقا مهدی خیس خون روی فرمان نفس نفس میزند. میکشمش پایین. چند نفر به سویمان میدوند. ضجه میزنم: "تو را به خدا یک کاری بکنید... آقا مهدی زخمی شده..."
آقا مهدی چشم باز میکند و با صدای خفه میگوید: "چی شده الله بندهسی؟ چیزی نیست، گریه نکن." اصلان، جلوتر از دیگران میرسد. میزند به سرش. "یا جده سادات... چی شده آقا مهدی؟" آقا مهدی میخواهد بلند شود، نمیتواند. اصلان چفیهاش را دور بدن آقا مهدی میبندد. چفیه سرخ میشود. آقا مهدی به خاکریز اشاره میکند و با درد میگوید: "برای فتح اینجا خیلیها شهید شدهاند. نباید یک وجب از اینجا دست دشمن بیفتد. خاکریز را تمام کنید."
یک تویوتا وانت میآید. به زحمت آقا مهدی را سوار میکنیم. بچهها به سر و صورت میزنند و گریه میکنند. ماشین حرکت میکند. نشستهام کنار آقا مهدی و بغلش کردهام. دستانم خیس خون است. آقا مهدی لبخند بیرنگی میزند و میگوید: "دیدی ابراهیم؟ خدا ما را هم از آتش نمرود گذراند."
منبع: "آقای شهردار، چاپ دوازدهم، صفحه ۷۲ - ۷۱"
معبر
نظرات شما عزیزان: