هیچ صدایی نیامد.چشم گرداند، راننده لودر افتاده بود و قوطی كمپوتش ریخته بود روی خاك ، كنار پایش. چند قدم دورتر، بالای خاكریز ،جواد… حركت بی اراده پاهایش خاك را می خراشید و دستهایش چیزی را در هوا چنگ می زد .
برخاست . ازسینه خاكریز بالا رفت.تعادلش را از دست داد .زمین خورد.هنوز گیج انفجار بود . دوباره بلند شد . به جواد رسید كه تنش پر بود اززخمهای ریز. چفیه اش را از گردن باز كرد.پایش را زیر گردن جواد رساند و تنها دستش را از زیر سر او رد كرد .دانست كه باید اورا هر چه زودتر به جایی برساند.
امروز وقتی برای سركشی آمده بود، سراغش رااز راننده لودر گرفته بود كه داشت با نوك سرنیزه قوطی كمپوت راباز می كرد. حالا هردو افتاده بودند. جواد گوشه ای وراننده لودر در گوشه دیگر ویك قوطی كمپوت گلابی كه نصب خاك شده بود.
چشم گرداند تا ماشینی راكه با آن آمده بود پیدا كند وجواد رااز آن جا ببرد، اما از ماشین، مشتی آهن سوخته برجا مانده بود كه شعله های آتش، از هر گوشه آن زبانه می كشید. میان آهن پاره ها حجم سیاهی را دید. گفت:« كاظم!»
به آن سو دوید. خیلی دیر شده بود. می دانست خود اوست. كاظم را كمی پیش از بمباران پشت فرمان دیده بود.كنار ماشین، حاج هدایت افتاده بود.
توان فریاد زدن را نداشت. دهانش خشك شده بود. حاج هدایت، چراغساز لشكر بود. با پتوی كوچك پشت سنگرش كه انبار فانوسها وچراغهای شكسته بود وپناهگاه حسین برای فرار از شلوغی های ناگزیر كه آسوده درتنهایی اش بنشیند، فكر كند، كتاب بخواند یا بخوابد. یاد صدرا افتاد كه حاج هدایت دستش را گرفته بود وآورده بود كنار ماشین وگفته بود: « این با شما كار دارد ولی رویش نمی شود بیاید جلو.»
وصدرا جلو آمده بود:« سلام برادر خرازی.»
نامه را به سویش دراز كرده بود …
دلشوره عجیبی به جانش افتاد. با هراس ماشین رادور زد. كمی دورتر صدرا را شناخت؛ از بلوطی روشن موهایش. به صورت برخاك افتاده بود. تمام طول راه تا به او برسد، آهسته وپی در پی تكرار می كرد:« او كه نه ، می دانم اونیست، نباید باشد …»
سرانجام وقتی برش گرداند ودهان وبینی اش را از خاك خون آلوده پاك كرد، دید خود اوست. با صدایی كه روی هر كلمه می شكست، گفت:« این یكی دیگر نه، این امانت بود …»
وسر صدرا را بغل گرفت وچشمهایش را بست. گلهای اسلیمی حاشیه كاغذ نامه پشت پلكهایش قد كشیدند. گلهایی فیروزه ای وطلایی با نقش مرغهای افسانه ای كه میان شاخه ها بال گشوده بودند وبه سوی آسمان كاغذی شان پرواز می كردند. خط، ظریف وپخته بود وخوانا. آخر هر سطر، كلمات رو به بالا كشیده می شدند وحرف آخرشان میان پیچ وخم اسلیمی ها گم می شد.
شنیدم آمده بودید اصفهان وسری به ما نزدید. اگر چه مصاحبت پیرزنی تنها چندان خوشایند نیست اما بعداز شمس الدین كه همیشه همراه شما می آمد، دلم با دیدن شما شاد می شد… صدرالدین پسر كوچك من است، تنها فرزند باقی مانده ام. آیا خواهش زیادی است كه بخواهم او را در كنار خود نگه دارید؟ اورا به شما می سپارم. خوهش می كنم هرجا می روید، او رابا خود ببرید. البته نمی خواهم دست ودلتان برای به كار گرفتنش بلرزد اما موظبش باشید، او هنوز خیلی جوان است …»
صدرا گفت:« نامه را مادرم برایتان نوشته است.»
حسین نگاهش كرد. صورتش صاف بود، بی هیچ خطی در پیشانی یا در كناره گونه ها وچشمهایش با آن دو مردمك درشت عسلی رنگ. تا وقتی وقتی حسین نامه را خواند وآهسته تا كرد، به او دوخته شده بود … نامه رادر جیب راستش گذاشت وگفت:« قبول ، ولی امروز نه!»
باید به خاكریز تازه ای سر می زد كه نزدیكترین نقطه به عراقی ها بود. صدرا اصرار كرد وچشمهایش از اندوه قهوه ای شده بود. دست آخر گفت:« فكر می كردم سفارش مادرم را قبول می كنید.»
آنقدر چانه زد وسماجت كرد تا حسین تسلیم شد: «خیلی خوب ، بیا بالا آقا صدرالدین.»
صدرا نشست روی صندلی عقب، كنار حاج هدایت. كاظم ماشین را روشن كرد. صدرا سرش را جلو آورد وجوری كه ازمیان سروصدای ماشین شنیده شود، گفت:« آشناها به من می گویند صدرا، برادر حسین.»واو جواب داده بود همه به من می گویند حسین، چه آشنا باشند، چه غریبه.» ولبخند زده بود.
حسین پلكهایش را گشود: صدرا به او نگاه می كرد. خواست چیزی بگوید اما از میان دندانهای شكسته اش خون جوشید وبه سرفه افتاد. حسین بلند شدوبه طرف جاده دوید. پایینتر ماشین گل مالی شده ای ایستاده بود. سبك شد واز آنجا فریاد زد: « اینجا مجروح داریم. بجنب برادر.»
نفس زنان به ماشین رسید. سرراننده روی فرمان بود. دررا باز كرد. هیكل راننده ، یخ وبی جان از ماشین پایین افتاد وخون از سوراخ كوچكی روی شقیقه اش شره كرده بود. به زحمت اورا كنار جاده كشید. خواست پشت فرمان بنشیند اما دریافت بی فایده است.نمی توانست بچه ها را به تنهایی وبا یك دست بلند كند ودر ماشین جا دهد. پس دوباره در امتداد جاده خالی دوید. به تقاطعی رسید كه ساعتی پیش از آن سوی خاكریز تازه پیچیده بودند. باز دوید. بالاخره سایه سیاهرنگی از دور پیدا شد. دست تكان داد ودوید. كمی بعد، هیئت ماشینی استتار شده درمیان جاده جان گرفت. وسط جاده ایستاد تاراه ماشین را سد كند. راننده ترمز كرد. از پنجره سر بیرون آورد وبا عصبانیت گفت : «چرا راه را بسته ای؟!»
«مجروح داریم برادر، بیا كمك»
راننده گفت:« من ماموریت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بیاید.»
دنده را جا زد تا حركت كند. چیزی در وجود حسین زبانه كشید ، خشمی شاید . با صدایی كه سعی می كرد كنترلش كند، ازلای دندانهای به هم فشرده گفت:« دارند می میرند، می فهمی؟»
راننده بی حوصله سر تكان دادوگفت:« خوب جنگ است برادرمن، من هم كار واجب دارم.»
طاقت نیاورد. باتنها دستش یقه راننده را گرفت واورا با چنان شدتی به جلو كشید كه سرش از پنجره ماشین بیرون آمد.
« من حسین خرازی ام، فرمانده لشكر امام حسین(ع) وفعلا برای من هیچ كاری واجب تر از جابه جا كردن اینها نیست، فهمیدی؟»
صورت راننده یخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندی در گوشه لبهایش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت:«هر چه شما بفرمایید.»
حسین پا روی ركاب گذلشت ودستش را به لبه سقف ماشین گرفت تا راه را نشان بدهد. به خاكریز رسیدند. بال درآورده بود انگار. به طرف بچه ها پر می كشید. كسی در سرش بلند تكرار می كرد:« اورا به شما می سپارم … هر جا كه میروید، اورا با خود ببرید …»
دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهره اورا داشتند. جواد، حاج هدایت، راننده لودر وآن بسیجی ها كه نمی شناخت شان.
مرد سوخته به هوش آمده بود وناله می كرد. به سراغش رفت. دستش را زیر زانوهای او برد، راننده كتفهایش راگرفت وبا هم در ماشین جایش دادند. بعد صدرا، جواد وبسیجی ها را. راننده لودر را هم روی صندلی جلو جا دادند. ماشین پرشد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشیند اما گفت كه نمی آید. اصرار راننده را با قاطعیت رد كرد.ماشین حركت كرد واو به رد آن درمیان گرد وغبار خیره شد. بعد برگشت. با شانه های فرو افتاده، رفت بالای سر حاج هدایت وبانوك انگشتهایش پلكهای اورا بست. چفیه اش رااز دور گردن باز كرد وبدن كوچك شده اش راپوشاند. بغض كرده بود.
«چرا من؟ چرا فقط من زنده مانده ام؟ چرا هنوز سالمم. بی هیچ زخم آشكاری دربدن.»
حس كرد صورتش دارد متلاشی می شود. چشم راستش می سوخت. انگشتانش را به صورتش كشیده ونگاه كرد. خونی تازه روی كف دست سوخته اش نقش بسته بود. نفسی عمیق كشید. بوی خاك دماغش را پر كرد. خورشید رو در رویش، زرد ورنگ پریده در سرازیری غروب فرو می رفت. چشمهایش را بست. سنگینی هزار نامه در دستش بود كه می سوخت.
معبر
نظرات شما عزیزان: