جلال را شناخت كه ایستاده بود جلوی عراقی ها وبا زبان عجیب وغریب عربی وفارسی اش برایشان سخنرانی می كرد وبعد از هر دوسه جمله یكی از فحش های من در آوردی اش را با لحن وآهنگ شعارهای عربی نثار صدام می كرد وعراقی ها هاج وواج هرچه را می گفت تكرار می كردند.
جلوی ایستگاه شلوغ بود. چای وشربت تقسیم می كردند، با كلوچه های شمال. دست چند نفر هم سیب زمینی های آب پز داغ بود كه از آنها بخار بلند می شد وآنها انگشت هایشان را فوت می كردند وتكه تكه پوستش را می كندند.
گرسنه بود اما فرصت خوردن چیزی را نداشت. تمام تنش پر از خاك بود. دورتر از دیگران ایستاد وشروع كرد به تكاندن لباسهایش. هاله ای از گردوغبار اطرافش را گرفت. خاك، موها، ابروها ومژه هایش راتا ریشه خاكستری كرده بود، مثل پیرمردها. دنبال تانكر آب چشم گرداند.
آنقدر شلوغ بود كه فكر نزدیك شدن به آن هم بیهوده به نظر می رسید. همه كلافه از خاك وعرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسیده بودند، حالا برای نماز ظهر وضو می گرفتند وآنها كه سرحالتر بودند به هم آب می پاشیدند.
از كارتن بزرگی كه پر از قالبهای سبز وصورتی صابون وبالشتكهای زرد رنگ شامپو بود، یكی را برداشت ودر جستجوی آب محوطه رادور زد. پشت ایستگاه صلواتی كه خلوت تر بود، كنار اجاقی كه دیگ سیب زمینی رویش می جوشید، سه دبه پلاستیكی سفید رنگ پر ازآب بود.
یكی را برداشت وبه دنبال كسی كه كمكش كند، به اطراف نگاه كرد. وانتی آن طرف تر ایستاده بود. ظاهرا بارش را خالی كرده بودند وحالا راننده میان سالش تكیه داده بود به در ماشین وداشت سر فرصت سیگار می كشید. دبه آب دردست به او نزدیك شد. راننده نگاهش كرد وچشمهایش روی آستین دست راست كه خالی بود، خشك شدوگفت:«بفرما؟»
« می خواستم خواهش كنم كمك كنید سرم را بشویم.»
راننده نفس دود آلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بیرون دادوگفت:« برو زیر تانكر بشور.»
توضیح داد كه آنجا شلوغ است وفرصت ندارد، وحتما باید برود جایی. راننده یك پك طولانی دیگری به سیگارش زد وبا بی اعتنایی گفت:« برو تو رودخانه شنا كن.»
گفت كه به آب حساسیت دارد وتمی تواند شنا كند.راننده كه می خواست هر طوری شده اورا از سر خودش واكند، گفت:« خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.»
او باز گفت كه كارش طولانی است، وممكن است مجبور شود برگردد خط ودیگر نمی تواند این همه خاك را تحمل كند. وایستاد وچشم دوخت به راننده كه به نظر كلافه می رسید وحالا تندتند پك می زد ودود سیگارش رابا شدت از میان لبهای غنچه شده بیرون می فرستاد.
راننده اول به زمین نگاه كرد، بعد به جاده وبه سمت اجاق ها ودیگهای سیب زمینی وهر جایی جز چشمهای جوان كه همان جا ایستاده بود. سرانجام سیگار نیمه اش رابا دو انگشت ازلب برداشت، چند ثانیه نگاهش كرد وبعد پرتش كرد روی زمین وازمیان دندانهایی كه به هم فشرده می شد، گفت:«خلاصی نداریم كه!؟»
ودبه آب رابرداشت وبانگاهی كج ودلخور منتظر ماند تا جوان روی دو پا برزمین بنشیند ویقه اش را رو به عقب لوله كند وسرش را جوری كه آب لباسش را تر نكند، رو به پایین خم كند.
« بالاخره بریزم؟»
بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روی موها گذشت وتیره وگل آلود بر زمیت ریخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهایی آنقدر خاكی آن هم با یك دست سخت بود.
راننده بی حوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش راباز كرد وبست. عاقبت طاقت نیاورد وگفت:«حالا مجبور بودی بیایی جبهه.»
جوان، گوشهایش از آب وكف پر بود. صدای مردرا خوب نشینید وسرش را همان طور گردن كشیده، كج كرد طرف مرد وپرسید:«چی؟»
«گفتم مجبور بودی بیایی جبهه؟ با این دست ناقص وحساسیت به آب ووسواس تمیزی؟»
جوان سرش را برگرداند وهمان طور كه موهایش را چنگ می زد، گفت:« شما فرض كن بله.»
مرد انگار كه بخواهد تلافی سیگار نصفه مانده اش رادرآورد، دست برنداشت.
«مردم بادو دست، چاق وسالم اینجا در می مانند. تو نصفه ـ من نمی فهمم ـ آمده ای چه كنی! اصلا می خواهم بگویم دست وپا گیر می شوی، جبهه شده بچه بازی!»
جوان رو به راننده گفت:« بی زحمت آب بریز.»
مرد ته دبه را بالا آورد ونصف بیشتر آب را ریخت روی گردن جوان ولباسش را خیس كرد.
«بروی خودت هم راحت تری. خدا واجب نكرده ، اصلا می خواهم بدانم تو كه نمی توانی سرت را بشویی، چطور می خواهی بجنگی؟»
اما جوان، چنان كه حرفهای مرد را نشنیده باشد، سرش را كج كرد وكفی را كه كنار گوش وگردنش مانده بود، نشان داد وگفت:« دستت درد نكند، اینجا را هم …»
مردآب ریخت …
«حالا یك چیز شنیده اند، همه می خواهند بشوند خرازی. یكی نیست بگوید پدر آمرزیده ها، او كه می بینید جنسش فرق دارد. اصلا او می نشیند توی سنگر فرماندهی، كنار بیسیم، ازروی نقشه دستور می دهد …»
همان طور كه حرف می زد، با قیمانده آب را ریخت روی سراو. هنوز حبابهای كوچك شامپو روی موهایش بود كه بلند شد. كف دستش را محكم روی سرش كشید تا آب موهایش گرفته شود.
تویوتای گل مالی شده ایستگاه رادور زد وراننده اش حالا در جستجوی كسی دور وبر را نگاه می كرد وسرانجام آنها را دید وبه سویشان آمد. ده دوازده قدمی شان ترمز كرد. پایین پرید واز همان جا گفت:«حاج آقا رحیم وبقیه منتظرند.»
گوشهای راننده وانت تیز شد.
«انگار از جلو خبرهایی داده اند، از سمت حبیب وبچه هایش.»
جوان نگاهی به صفحه بزرگ ساعت بند فلزی اش كه شیشه اش ترك خورده بود، انداخت وگفت:« همین حالا.»
به راننده وانت كه دبه آب به دست به چشمهای گرد شده ودهان كمی باز به او نگاه می كرد، گفت:«دستت درد نكنه اخوی، اجرت با خدا.»
راه افتاد. راننده یك قدم به سویش برداشت. دستش را دراز كرد وچنان كه بخواهد اورا بگیرد، گفت:«ببخشید شما …»
برگشت، دستش را تا كنار پیشانی بلند كرد وگفت: «خیلی زحمت دادیم.»
به راهش ادامه داد. كنار ماشین كه رسید، ایستاد. برگشت ودوباره رو به راننده گفت:« مارا حلال كن برادر جان …»
با اشاره سر، نصفه سیگار خاموش را روی خاك نشان داد.
معبر
نظرات شما عزیزان: