طوری این را گفت كه دیگر هیچ كس حرفی نزد و همه را افتادیم. شهید كلهر و بسیاری از فرماندهان ما این چنین بودند. آنان تواضع، ایثارگری و قاطعیت را همه با هم در خود داشتند و این یك شعار و یا حرف نبود، كه یك واقعیت بزرگ بود؛ واقعیتی به بزرگی و وسعت قلبهای این بزرگمردان. فداكاریها و ایثارگریها، چاشنی حركت نا در لحظههای حساس بود. صفتهایی كه همراه با پختگی و ابتكار عمل نظامی، سبب پیروزیهای ما و شكست دشمن بود.
نخلها در آتش
نخلستانهای آبادان بود و آتش . نخلستان بود و جبهه. هر نخل، سنگری بود برای رزمندهای. گوشهای از نخلستان در این سو، فتح میشد و گوشهای دیگر در آن سو سقوط میكرد. قرار بود همراه حاج فضلی و شهید كلهر، با قایق از كارون بگذریم و به آبادان برویم تا برای لشگر، مهمات بیاوریم. همه سوار یك جیپ 106 بودیم. در میان نخلهایی كه بیشتر آنها سوخته بودند، پیش میرفتیم. سر و روی همه، غرق در گرد و خاك بود. حاج فضلی و حاج كلهر تصمیم گرفتند به كنار رودخانه بروند و كمی آب به سر و روی خود بزنند. از جایی كه ما بودیم تا كنار رودخانه، شیب زمین را شروع كردند. زمین شیب داشت و گل و لای حاشیه آن، آن جا را لغزنده كرده بود. در همین زمان، حاج فضلی لیز خورد و داخل آب افتاد. بلافاصله حاج كلهر، زیر آتش سنگین عراقیها، حاج فضلی را گرفت و از آب بیرون كشید و به هر شكلی بود ، او را تا كنار جیپ بالا آورد. آنان هر دو زیر باران آتش دشمن، به سلامت به خودرو رسیدند. آن روز شهید كلهر، جان همرزم خود-حاج علی فضلی- را نجات داد. وقتی ما به آن نقطه نگاه میكردیم، تعجب میكردیم كه چطور چنین چیزی ممكن شد؛ چون محل حادثه بسیار خطرناك بود. با این همه، از این نمونه فداكاریها، از آن بزرگوار زیاد دیده بودیم.
سرما و ایثار
شب سردی بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ میكرد. وسایل و تجهیزات ما اندك بود. هر كاری میكردیم كه كمی گرم شویم، فایدهای نداشت. پتوهای نازك و اندك، توان مقابله با آن سرمای شدید را نداشت . شهید كلهر، آن موقع، یك كلیهاش را از دست داده بود و تازه مدتی بود كه جراحاتش بهبود یافته بود. با این حال، توان و قدرت سابق را نداشت و گاهی ضعف و سرما بر او غلبه میكرد.
آن شب سرد، همه كنار هم بودیم. بالاخره پس از مدتی، یكی، دو پتو به ما رسید. پتوهای كوچك و نازكی كه هیچ كدام برای قامت رشید شهید كلهر، اندازه نبود. من و بچهها، به زور پتویی را به دور بدن شهید كلهر بستیم و پتوی دیگر را به حاج علی فضلی دادیم . هر كسی میخواست، پتو را به دیگری بدهد. خلاصه پس از كلی حرف و بحث، پتوها را تقسیم كردیم. خستگی و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كمكم پلكهای ما روی هم افتاد…
نیمههای شب، از شدت سرما از خواب پریدم . با این كه پتویی رویم بود؛ اما هنوز میلرزیدم. پتو، همان پتویی بود كه روی حاج یدالله كلهر كشیده بودیم. او در گوشهای، از سرما و دردهای جسمی میلرزید.
دشمن مشترك
خاطرهای دارم كه خود شهید كلهر آن را برای ما تعریف كرده كه برایتان میگویم:
سفری به اتفاق چند تن از مسؤولان نظامی به لبنان و سوریه داشتیم. یكی از اهداف این سفر، آشنایی هر دو طرف، از تجربیات نظامی یكدیگر بود. ما به آنان گفتیم كه شما چطور میجنگید و به طور كلی، در مورد تجزیه و تحلیل مسایل جنگی، نظرشان را پرسیدیم. آنان برایمان صحبت كردند و بعد به ما گفتند كه بیایید برویم و جولان را به شما نشان دهیم. ما هم رفتیم. روز بعد، نوبت ما شد كه آنان را ببرم و شكل رزم و مسایل دیگر را نشانشان بدهیم. با آنان رفتیم. شب بود. وقتی خوب جلو رفتیم، به یكی از افراد آنها گفتیم:
« دستت را بده.» او در تاریكی دستش را جلو آورد. گفتیم:«دست بكش، ببین چیه؟» او دست كشید و حس كرد كه تانك یا نفربر اسرائیلی است كه آرم اسرائیل روی آن خورده است. تازه فهمید كه چقدر جلو آمدهایم. ما به آنان گفتیم: « بله! ما هم این طوری میجنگیم!» البته ما و آنان، هر دو در پایان آن سفر نتیجه گرفتیم كه اسرائیل، دشمن واحد هر دوی ماست.
مین لرزان!
پس از عملیات بیتالمقدس همه بچهها به طرف زاویه كوچ در اهواز رفتند و آنانی هم كه در عملیات بیتالمقدس بودند، به مرخصی رفتند. فقط چهار، پنج نفر مانده بودیم كه من هم جزو یكی از آنان بودم.
یك شب جلو رفتیم. منطقه مین گذاری شده بود. ما با همه مینها آشنایی نداشتیم. همین طور كه جلو میرفتیم، یك مین جدید دیدیم و نتوانستیم آن را همان جا خنثی كنیم. خلاصه، مین را برداشتیم و به عقبه، پیش شهید مفقودالاثر، مكاریان آوردیم. ایشان مین را از ما گرفت و پیش حاج یدالله كلهر برد. صبح شده بود. حاجی را بیدار كردیم و گفتیم: « حاجی بلند شو! ما نمیتوانیم این مین را خنثی كنیم، اصلا نمیدانیم این دیگر چه مینی است!»
حاج كلهر به حالت نیمه جدی و نیمه شوخی گفت:« خم شوید!» خم شدیم. آهسته یك پس گردنی به حالت تنبیه، آرام به ما زد و گفت: «این مین لرزانه، میدانید چه خطری كردید كه این را، این شكلی آوردید اینجا؟! چون هر لحظه ممكن بود با فشار دست منفجر شود و همهتان را به كشتن بدهد!»
بعد با خونسردی و قدرت و آرامش ذاتی خود،آرام آرام مین را خنثی كرد.
جریمه
شهید بزرگوار خصوصیات خاصی داشت. هنگامی كه در «گیلان غرب» بودیم، ایشان فرمانده مستقیم ما بود. آن روزها چند اصطلاح- از جمله اصطلاح « خالیبند »- در میان بچهها رواج پیدا كرده بود. شهید كلهر،از این اصطلاح و چیزهایی مانند آن خیلی بدش میآمد و میگفت بسیجیان مؤمن، نباید از این حرفها به هم بزنند. هر كس كه این طور اصطاحها-بخصوص خالیبند- را به كار میبرد، تنبیه میشد. تنبیه او این بود كه از بالای تپه محل استقرار در گیلان غرب، تا رودخانه دو كیلومتر راه بود. ان فرد باید یك گالن را از رودخانه پر از آب میكرد و بالا میآمد. یك طرف راه سختی بود و تنبیه انضباطی و طرف دیگر، فرماندهای كه برای مسایل اخلاقی، ارزش خاصی قایل بود.
شب و مناجات
باد سردی میوزید. سرما بیداد میكرد. همه كنار هم، در سنگر خوابیده بودیم. پس از مدتی، یك به یك بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برای خواندن نماز شب، وضو داشته باشیم.
حاج یدالله كلهر هم در میان ما بود. او از ناحیه یك دست و به طور كلی یك سمت بدن، آسیب شدیدی دیده بود و حركت كردن برایش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدی بود كه گاهی دستش كنترل نداشت و بچهها تا مدتها دستش را ماساژ می دادند تا بتواند حركت كند. او هم به هر سختی كه بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زیر پتوها خزیده بودیم. كمكم، سرمای هوا و رخوت و خستگی، پلكهایمان را بر روی هم گذاشت…
با صدایی از خواب پریدم. شبحی از سنگر بیرون رفت. به بچهها نگاه كردم. همه بچهها در پتوهای خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن كه بیرون رفت، چه كسی بود؟ چند لحظهای گذشت. كمكم داشتم نگران میشدم و میخواستم به دنبال آن برادری كه بیرون رفته بود، بروم كه دیدم قامت یدالله كلهر در آستانه در سنگر ظاهر شد. او برای تجدید وضو، دوباره بیرون رفته بود. و اینك بیحال و بیرمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تنی مجروح، در آن سرمای گشنده، كه حتی آدمهای سالم هم جرأت بیرون رفتن نداشتند، بیرون رفته بود و حالا با وضو، وارد میشد تا نماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گریان از بزرگواری او، ساكت ماندم تا عملش، در برابر نگاه حیرت زده من، كوچك و سبك نشود. لحظهای بعد، سجاده نماز بود و دعا و نیایش نیمهشب یدالله ، با آن صدای حزنآلود.
بیماری پر نشاط
مسافرت با حاج یدالله، همیشه جالب و به یادماندنی بود. دو بار در سفر با او همراه بودم؛ هر دو جالب و پرخاطره بود. یك سفر به شمال و یك سفر به جنوب كشور؛ جالب كه میگویم نه از نظر تفریح و این طور مسایل، بلكه از نظر همراهی با ایشان و یاد گرفتن خیلی چیزها از او.
وقتی صحبت از مسافرت میكنم، شاید تعجب كنید و بگویید شرایط جنگی و مسافرت!؟ اما وضع بد حاج كلهر در بیمارستان، باعث شد كه این تصمیم را بگیریم. حال و وضع جسمی یدالله كلهر، به قدری بد بود كه او را با صندلی چرخدار جا به جا میكردند. پزشكان نظر داده بودند كه او باید بیمارستان را ترك كند تا وضعش تغییر كند. دكتر معالج او میگفت: «اگر ایشان بیمارستان را ترك كند، قول میدهم كه درد كمر و عفونت معدهاش بهتر شود.»
عفونت معده یدالله كلهر، به شكلی بود كه دكتر مجبور بود هر روز مقداری از این عفونت را از معدهاش خارج كند. پهلوی او شكافته بود و زخم بزرگی داشت. دكتر اصرار میكرد كه: « همه شما بچههای كرج هستید، او را ببرید و بگردانید، اگر بهتر نشد، با من!»
سرانجام راه افتادیم. طبق معمول، همیشه این یدالله بود كه به همه ما روحیه میداد و بیشتر همراهیها و همكاریها در مسافرت، از طرف او بود. ما یك ساك پر از لوازم با خودمان برده بودیم و مرتب پانسمان او را عوض میكردیم. آن شهید عزیز، طی آن سفر، سعی میكرد كه ما راحت باشیم و كاری میكرد كه به ما خوش بگذرد. مسافرت ما چند روز طول كشید.
شاید باور نكنید! پس از پایان مسافرت، كاملا خوب شده بود. هر روز با پلاستیك روی زخم او را میبستیم و او با همان حال میرفت و شنا میكرد. چون شهید كلهر عادت به شنا و ورزش داشت. در این دو هفته، هوای آزاد، استراحت و شنا، حال او را كاملا خوب كرد و به لطف خدا، او سالم و سرحال از مسافرت بازگشت.
پس از این مسافرت، او اصرار داشت كه برای مأموریت به غرب برود. ما اصرار داشتیم كه هنوز هم استراحت كند تا زخمهایش كاملا خوب شود؛اما او میگفت كه حالش خوب است و باید برود و ما وقتی اصرار و پافشاری او را دیدیم، قبول كردیم و همه با هم به طرف غرب راه افتادیم. در راه، من رانندگی میكردم. یكدفعه به من گفت: « برو كنار، تا من رانندگی كنم، تو خسته شدهای!» من كه میترسیدم او رانندگی كند، گفتم: « نه! خسته نیستم.» راستش میترسیدم ماشین را به او بسپارم، چون هنوز یك دستش كاملا حركت نمیكرد. با این حال، تاب مقاومت در برابر خواسته او را نداشتم و او پشت فرمان نشست و بیهیچ مشكلی راه را ادامه داد.
گریه در نخلستان
«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این كه از زندگی خستهام؛ بلكه به خاطر این كه میخواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه كرده باشم و در راه امام حسین(علیه السلام) قدم برداشته باشم.»
جمله بالا، یك قسمت از وصیتنامه اوست. تا جایی كه یاد دارم، یدالله، همیشه در آرزوی شهادت بود. با این حال…
… وقتی رسیدیم به ماهشهر، عراق دیگر رسیده بود به آن جایی كه نباید میرسید. با رسیدن ما به ماهشهر، پیكر شهید آخوندی را هم آوردند. حاج یدالله، هر كاری را كه میشد، انجام داد تا بتوانیم به آبادان برویم. با همه صحبت میكرد. دست به هر كاری میزد. یك روز با برادران ارتشی صحبت كرد تا راه حلی بیابد. در همین موقع، یكی از آن برادران كه خلبان هاوركرافت بود، گفت: « نگران نباشید! من شما را میرسانم.»
بالاخره سوار هاوركرافت شدیم و به هر شكلی بود، به آبادان رسیدیم. حالا، ما بودیم و آبادان، شهری نیمه سوخته و ویران. كجا باید میرفتیم؟ كسی نمیدانست. یكی از بچههای آبادان گفت:«اگر از این منطقه بروید، جلوتر از فیاضیه، میرسید به بهمنشیر، آن طرف بهمنشیر، عراقیها هستند.»
حدود یك ماه آن جا بودیم. در این مدت، بچهها چند بار برای شناسایی رفتند كه عراقیها متوجه شدند. ما به دستور شهید كلهر، در كارخانه « شیر پاستوریزه» مستقر شده بودیم. عراقیها از همان سمت، حمله را شروع كردند. داشتند میآمدند كه نیروهای ما را قتل عام كنند. وضع بدی پیش آمده بود. حاجی دستور عقب نشینی داد و به من گفت كه این را به بچهها اعلام كنم. این كار را كردم و بچهها با ناراحتی، عقب نشینی كردند.
آن روزها، حاجی یك اسلحهای داشت به نام «ام-پی،چهل». دور تا دور كمرش هم نارنجك تفنگی بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره تانكها قرار گرفت. سپس چند تا ام-پی،چهل به طرف آنان شلیك كرد. این اسلحه نارنجكش كوچك است؛ ولی شعاع تركش خوبی دارد. معمولا، در دشمن ایجاد وحشت و ترس میكند.
حاجی شلیك میكرد و آنان خمپاره 60 میانداختند. زمین اطراف حاجی گلآلود بود. خمپارهها در زمین فرو میرفت و عمل نمیكرد. در نتیجه، دشمن ترسو، از دلاور ما شكست خورد و عقب نشینی كرد.
شب بود. یك سو، نخلستان، آرام و نجیب سر در سیاهی شب كشیده بود و سوی دیگر، مردی كه با گریههایش، چون مولایش علی(علیه السلام)، با نخلها گفتگو میكرد. در سیاهی شب مردی میگریست. آهسته به او نزدیك شدم. صدای لرزانش را شنیدم كه میگفت: «خدایا! چرا؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ خمپارهها كنار من زمین میخورد و عمل نمیكرد. چرا نباید شهید میشدم! خدایا! نكند از من راضی نیستی…»
و نخلها آرام، در غربت این مرد عاشق، میگریستند.
نخستین دیدار
از همان اولین روزهایی كه وارد سپاه شدم، نام « یدالله كلهر » را از بسیاری شنیدم. آن قدر درباره شخصیت، رفتار و ویژگیهای اخلاقی او شنیده بودم كه خیلی دلم می خواست او را ببینم.
بالاخره زمانی كه در « گیلان غرب » بودیم، این فرصت پیش آمد. حاجی آمده بود خط، آن جا را تحویل بگیرد و اولین آشنایی من و حاجی یدالله در همان جا بود. پس از آن، در بیشتر عملیاتهای آن منطقه كنار هم بودیم. ایشان فرمانده گردان بود و طراح عملیاتها، خلاصه آن زمان، ما حدود سه ماه، كنار حاجی بودیم.
یك روز حاجی به من گفت: « بیا برویم سری به خط بزنیم.» با هم راه افتادیم. آتش سنگینی بود. به همین دلیل، از داخل یك كانال راه میرفتیم. ناگهان، یك خمپاره 60، در نزدیكی ما منفجر شد. حاجی مرا به طرفی پرت كرد و خودش را هم روی خاك انداخت . اولش، چیزی نفهمیدم؛ اما بعد از چند ثانیه، فهمیدم كه تركش به لبم خورده و خون از آن جاری است. حاجی مرا به زور، به بهداری برد. در بهداری، وقتی پرستاران از حال خودش پرسیدند، گفت : « من چیزی نشدم!»
شب آمدیم و هر كدام گوشهای دراز كشیدیم. حاجی هم اوركت خودش را رویش انداخت و خوابید. صبح كه شد، از خواب بیدار شدم. وقتی از كنار حاجی رد میشدم، دیدم اوركت خونی است. خوب كه نگاه كردم، دیدم مقداری خون، در اوركت لخته شده است. به حاجی گفتم: « حاجی! حاجی ببین جراحت داری، این طور كه نمیشود، باید كاری كرد.»
حاجی گفت: « چیزی نیست، باشد، میرویم بیمارستان؛ ولی اول بگذار حمام بروم، خوب خوب میشوم.»
در حمام، وقتی می خواستم پشت حاجی را لیف بكشم، گوشه لیف حمام به چیزی گیر كرد. آهسته به آن دست كشیدم، تركش كوچك خمپاره بود كه میان پوست بدن حاجی گیر كرده بود. تركش را آهسته درآوردم. غرق در تعجب بودم كه حاجی با خونسردی گفت:« دیدی گفتم چیزی نیست! دیدی خودش آمد بیرون!»
آن وقت بود كه فهمیدم، تعریفهایی كه درباره او شنیده بودم، بیدلیل نبوده است. این سیمای مردی بود كه پس از شهادتش، دشمن كافر، از شهادت او ابراز شادی میكرد.
زمانی برای ایثار
در « فاو » جلسهای تشكیل شده بود. چند نفر از فرماندهان در آن حضور داشتند. همیشه پیش از عملیات، چنین جلسههایی تشكیل میشد تا وظیفه افراد لشكر مشخص و به آنان ابلاغ شود. قرار بود در « دریاچه نمك » عملیاتی داشته باشیم.
پس از پایان جلسه، شهید كلهر و یكی دیگر از فرماندهان، از در سنگر خارج شدند تا بروند و لشگر را برای عملیات آماده كنند. هنوز آن دو در آستانه در بودند كه ناگهان موشكی فرود آمد. چند نفر از بچهها شهید و چند نفر دیگر- از جمله حاج كلهر- به سختی مجروح شدند. در آن حمله موشكی، حاج كلهر از ناحیه كتف و كلیه، سخت مجروح شد. در این عملیات، من هم دچار موج انفجار شدیدی شدم و به بیمارستان منتقلم كردند. پس از كمی معالجه، دوباره بازگشتم، ولی چون حالم به هم خورد، دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند. حاج كلهر را هم آورده بودند. وقتی از حال كلهر جویا شدم، فهمیدم كه یك كلیهاش در حال از بین رفتن است و دیگری هم تركش خورده. بعد، رفتم سراغ بچهها و جریان كلیههای حاجی را برای آنان تعریف كردم.
پس از یكی دو ساعت، دیدم بچهها، حدود یك گردان، در آن جا جمع شده و همه آمادهاند تا كلیههای خود را به شهید كلهر اهدا كنند و تازه با هم جر و بحث میكردند كه مثلا من باید كلیه بدهم، تو برو و از این حرفها… در همین حال، شهید كلهر برای چند لحظه به هوش آمد. انگار كه با همان حال هم متوجه اوضاع شده بود؛ چون گفت: « من شرعا راضی نیستم كه شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من كلیه بدهید، هر چه خدا بخواهد، همان میشود!»
درسی بزرگ
زمانی كه حاج یدالله از ناحیه كلیه و دست مجروح شد، مدتی در بیمارستان بستری بود. دكتر معالج ایشان، تصمیم گرفت كه پس از خوب شدن جراحتها، حاجی را برای عمل دستش به بیمارستان «شهدای تجریش » بفرستد تا یك متخصص، دستش را جراحی كند. البته خود حاجی تاكید داشت كه به صورت عادی برود و كسی توصیه و سفارش نكند. او اصرار داشت كه در این مدت، به خانوادهاش هم خبر ندهیم كه مبادا، آنان نگران شوند یا این كه چون باید مدت زیادی در بیمارستان بماند، مجبور شوند برای ملاقات بیایند. او عقیده داشت كه این چیزها باعث دردسر خانوادهاش میشود و او راضی نبود كسی به خاطر او به زحمت بیفتد.
سرانجام او در بیمارستان شهیدای تجریش بستری شد و دستش را جراحی كردند. اما مثل یك مریض عادی- آن طور كه خودش تاكید داشت- با او رفتار میشد. گاهی، برخی دكترها كه نمیدانستند او كیست یا چرا آن جاست، برخورد تندی با او میكردند. من از شدت خشم و ناراحتی، به خود میپیچیدم، چون ایشان نمیگذاشت پیش آن پزشك برویم و حرفی به او بزنیم. این درسهای بزرگی بود كه او به من و همه ما میداد. حالا خدا توفیق دهد كه بتوانیم با بیان این حرفها، یاد او را همیشه زنده نگه داریم.
شب پرخطر!
فرمانده محترم ما «سردار فضلی»، در فاو زخمی و به بیمارستان منتقل شد. در واقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهید یا مجروح شدند. وقتی رئیس ستاد و معاون لشگر به آن جا رسید، قسمت چپ دریاچه نمك را به ما واگذار كرد. تیپ 3 سیدالشهدا(علیه السلام) وارد محل شد و یكی از گردانهای ما برای شناسایی مختصر، عملیاتی را انجام داد. پس از شناسایی، قرار شد كه شب بعد، وارد عمل بشویم. گردان به نزدیك خط منتقل شد. شروع عملیات، به شب موكول شد. گردان ما، به عنوان احتیاط گردانهای دیگر بود. از اهواز یك گردان حركت كرده بود كه به علت بمباران شدید، نتوانسته بودند خودشان را برسانند.
با این اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهی تیپ به عهده حاج یدالله كلهر بود. آن شب، تا نزدیك صبح، درگیری شدید بود. تعدادی شهید و مجروح داشتیم. با تلاقی بودن منطقه هم اوضاع را بدتر كرده بود.
ساعت هفت یا هشت صبح، من و شهید عراقی پیش حاجی رفتیم و به ایشان گفتیم كه در خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقی ماندهاند. حاجی دستور داد كه كمی عقبتر برویم.
حاجی سوار جیپ شد و همراه بیسیمچی و من، به طرف خط راه افتادیم. در نزدیكی كارخانه نمك، بیسیمچی هم مجروح شد. مانده بودیم كه چه كار كنیم و از كجا درخواست نیرو كنیم. حاجی دستور داد كه دوباره به قرارگاه بازگردیم. این بار حاجی خودش بیسیم را به دست گرفت و حركت كردیم.
وقتی به خط رسیدیم، حاجی خودش چند تا موشك آر.پی.جی به دست گرفت و به سمت خط راه افتاد. فرمانده گردان، جلویش را گرفت و گفت: «كجا میخواهی بروی؟»
خلاصه، فرمانده گردان- شهید اسكندرلو- مانع شد تا حاج یدالله برود. میخواست خودش برود و هر یك به دیگری برای نرفتن اصرار میكرد. سرانجام، هر دو با هم رفتند. چند تا موشك آر.پی.جی هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرف خط راه افتادیم.
آن شب تا صبح، منتظر پاتك عراقیها بودیم. با همان چند نفر، ایستاده بودیم. این همه انگیزه و نیرو را مدیون شجاعت و ایثار یدالله كلهر بودیم كه همان لحظه عزم كرد با آر.پی.جی به خط برود و همه همراهش شدیم. همیشه شجاعت و پیشگامی او در این لحظهها، به همه ما درس ایستادگی و مقاومت میداد. نزدیك صبح، وقتی كنار خاكریز آمدم، متوجه شدم كه كسی، با یك قبضه آر.پی.جی در بغل، به خواب فرو رفته است. او كسی نبود جز حاج یدالله كلهر. چهره مصمم و بیباكش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان از شجاعت و ایمان داشت.
علمدار میآید!
مدت كوتاهی بود كه شهید كلهر به علت جراحت و ناراحتیهای جسمی در بیمارستان « نجمیه » تهران بستری بود. او بر اثر این جراحتها، یك كلیهاش را از دست داده بود. عصب یكی از دستهایش قطع شده و تركشی در یكی از پاهایش فرو نشسته بود. پهلوان و علمدار میدان ما، در بیمارستان بود و ما عطر وجودش را در جبههها حس نمیكردیم. با این كه در بیشتر عملیاتها همراهمان بود؛ اما نبودش در این مدت كوتاه، جایش را برای ما خیلی خالی كرده بود.
روزی از روزها، در هنگامه آتش و دود و تركش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنهای را دید كه از شادی و غرور، غرق اشك شد…
دلاوری، آرام و با صلابت روی صندلی چرخدار نشسته بود و با لبخندی شیرین و مطمئن به ما نزدیك میشد. او كسی نبود جز «یدالله كلهر». همان یاور همیشگی جبهه و همان همرزم صمیمی و فداكار ما! دور او حلقه زدیم و رویش را بوسیدیم. دیدار او در آن شرایط، جان تازهای در ما دمید…
میگفتند پس از اصابت تركش و بستری شدن در بیمارستان، آن قدر اصرار كرده تا فرماندهان بالاتر، راضی شدند او با صندلی چرخدار، در جبهه حاضر شود و به خدمات خودش- حتی به این شكل- ادامه دهد.
حضورش یادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. همان علمداری كه با دستان بریده و گلوی عطشناك، یك تنه بر دشمن میتازید. همان كه دست از یاری برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خونی در رگهای پاكش بود، میجنگید و …
آن غروب دلگیر
غروب غمگینی بود. هالههای سرخ نور خورشید، فضای خاك آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ فام كرده بود.
با بچههای واحد، والیبال بازی میكردیم. حاج یدالله هم بود. با یك دست مجروح و با صورتی كه در ظاهر آرام بود، بازی میكرد. اگر او را خوب میشناختی، میتوانستی بفهمی كه در عمق چشمهای مهربان و صورت خندانش، غمی گنگ موج میزند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن به مقصود.
یدالله وجود ساده و بیریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و كمحرف بود. آن روزها، این حالتها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود.
پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفكر بود. با حالتی خاص در كمد وسایلش را باز كرد. تمام وسایلش را به شكل منظم روی زمین گذاشت و گفت: « بچهها! هر كس هر چه میخواهد بردارد، به عنوان یادگاری!»
گرمكن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجادهای كوچك و … اینها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشك در چشمهایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستارههای آسمان، شب را پر كرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسی به ما دست میداد. حالی كه در لحظههای نورانی و ملكوتی وداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمیگیرد!
دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و كمربندش را برداشتم و دوباره، بیقرار و غمگین، به ستارهها پناه بردم. غمی بزرگ، با هجومی سنگین پیش رو بود.
یدالله هم میخواست به دیگران بپیوندد!
آن جا كسی منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روی هم مینشست و با سرو صدا میگذشت. خورشید روی قطرهها میتابید و هزاران پولك نقرهای میساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه میشد.
با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل میشد.
حاجی سكوت را شكست: « دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.»
گفت: « نه! میدانم كه او منتظر من است، باید بروم.»
گفتم:« خب، من هم خواب خیلیها را میبینم.»
تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجههایش را در جیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را میكاوید، گفت:« نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضی منتظرم است!»
… موجها، زمزمهكنان، همچنان كه میرفتند، حرف او را تصدیق میكردند. موجها او را میشناختند.
لبهای خونین
عملیات فاو بود و بمبارانهای شدید عراقیها. در یكی از این بمبارانها، حاج یدالله كلهر نیز بشدت زخمی شد. او را به بیمارستان گلستان اهواز منتل كردند. جراحتهای ایشان خیلی شدید بود؛ به طوری كه بناچار تن مجروحش را به تهران انتقال دادند. در بیمارستان، وقتی پرستاران حاج یدالله را دیدند كه از لبهایش نیز خون جاری است، پرسیدند آیا به لبهایش هم تركش خورده است؟
آنان نمیدانستند كه شهید كلهر از شدت دردهایش، دندان به لب میگرفت تا مبادا حتی یك بار نالهای سر دهد؛ او فریاد خود را فرو میخورد و این چنین درد را پاسخ میگفت.
استوار و پابرجا، در همه حال
من برای حاجی، ارزش و احترام خاصی قائل بودم. یعنی همه بچهها نسبت به ایشان چنین حالتی داشتند. پس از مجروح شدن، ایشان در فاو بود. حاجی از ناحیه كلیه بشدت آسیب دیده بود و یك دستش هم از كار افتاده بود. به سختی راه میرفت؛ اما دائم به همه بچهها سر میزد و با آنان به گفتگو مینشست. در همان حالت هم هر كاری كه از دستش برمیآمد، برای بچهها انجام میداد. یك روز مشغول سركشی به واحد ما بود و من نزدیك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتین حاجی باز است. خم شدم كه بند پوتینش را ببندم. دیدم حاجی به سختی خم شد، با مهربانی سرم را بوسید و مرا بلند كرد. بعد با یك دست، بند پوتینش را بست و دوباره به راهش ادامه داد.
روز وداع
همه ما عقیده داشتیم كه مزد جهاد، « شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب و عاطفهاش. خبر شهادت « یدالله كلهر » روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، تمام بچهها، مانده بودیم كه چه كار كنیم. فرماندهمان را از دست داده بودیم و غم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچههای اردوگاه «كوثر»، چنین حالتی داشتند. هر كس گوشهای یا شانهای را پناه گرفته و میگریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آن روزهایی كه خبر شهادت یاران را میشنیدیم.
با چند نفر از بچهها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهی برسیم و بپرسیم كه باید چه كار كینم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق را گرفتیم. شنیدیم كه گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما را اعلام كرد. خدا میداند كه آن لحظهها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساس افتخاری به برادر شهیدمان داشتیم.
وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظهها، قابل بیان نیست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقیها دوباره به شكلی، حمله سنگینی به پادگان خواهند كرد. بچهها میگفتند: «چه میگویی؟ این پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچهها با ناباوری حرفم را قبول كردند. همه كنار حسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیكر شهید را روی دوش گرفتیم و بیرون آمدیم.
هنوز در آستانه در بودیم كه هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچهها، پیكر شهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف تهران(كرج) حركت كردند.
هر كس به طرفی دوید تا از تیرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیكر پاك ایشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع یدالله ما هم چنین بود!
یاور دیگری رفت!
در « كربلای 5 » مجروح شده بودم. مرا به بیمارستان كرج رساندند. در همان روز مجروحیت من، یكی از بهترین یاوران حاج یدالله-میررضی- هم به شهادت رسید. شهادت میررضی، حاج یدالله را خیلی ناراحت كرده بود. رفاقت و صمیمیت میان آن دو، چیزی نبود كه بشود آن را با جمله و حرف بیان كرد. اصلا تمام دوستیها و رفاقتهای جبهه از نوع خاصی بود. یك هفته پس از شهادت میررضی، هنوز در بیمارستان بودم كه ناگهان آمبولانسی، آژیركشان، به بیمارستان نزدیك شد. به ما خبر دادند كه آن آمبولانس، حامل پیكر پاك شهید « یدالله كلهر » است.
بالاخره آمبولانس ایستاد. احساس خاصی داشتم؛ تمام وجودم میسوخت
معبر
نظرات شما عزیزان: