عليرضا يونسي، رزمنده دوران دفاع مقدس در روايت خود از جنگ در ماه مبارك رمضان ميگويد: «شبي از شبهاي ماه رمضان كه به علت كمبود سرباز در پايگاه ژاندارمري محل خدمتم، مدت نگهبانيام چهار ساعت شده بود پس از اتمام مدت نگهباني و تحويل دادن پست به سنگر بازگشتم. به ساعت نگاه كردم ديدم كه دو ساعت تا سحر باقي است؛ با خودم گفتم يك ساعت و نيم ميخوابم و نيم ساعت به اذان مانده به آشپزخانه ميروم و سحري ام را تحويل ميگيرم، ولي دريغ كه با صداي اللهاكبر مسجد كوچك پايگاه بلند شدم. بدون هيچ ناراحتي از اينكه نتوانستهام سحري بخورم، خدا را شكر كردم و با خود گفتم هر چه مصلحت باشد، همان ميشود. نماز خواندم و آماده رفتن به سر خدمت روزانه كه همان تامين جاده بود شدم.»
اين رزمنده دوران دفاع مقدس ميافزايد: «تامين جاده از صبح سحر شروع و تا اذان مغرب كه حدودا ٥/٧ شب بود طول ميكشيد. در حال تامين جاده با خود ميگفتم افطار ميآيد و تمام اين خستگيها و گرسنگي به پايان ميرسد و اين هم يك امتحان كوچك است، ولي چشمتان روز بد نبيند. حوالي ساعت ٦ بعد از ظهر بود كه، درگيري شديدي در نزديكي پايگاه بهوقوع پيوست. عدهاي از عراقيها نزديك تپه ما شده بودند و ما نيز با آنها درگير شديم و به وسيله تيربار دوشكا به طرف آنها تيراندازي كرديم. چون تعدادشان انگشت شمار بود، در برابر قدرت و محل استقرار خوب ما در جاي خود ميخكوب شدند و شروع به عقبنشيني كردند، پايگاه هم با كمك تيراندازي خوب گروهان مركزي به وسيله خمپاره و گراهاي دقيق فرمانده پايگاه ديگر مهاجمان را به عقب رانده بودند و در پي آنها بودند كه به وسيله بيسيم خبر زمان همراهي ما را با خودشان براي تعقيب مهاجمين ضد انقلاب دادند. به محض اينكه به بچهها ملحق شديم و در پي معترضين بوديم، ناگهان آشپز پايگاه را ديديم و به شوخي به او گفتم، بابا تو چرا ديگه راه افتادي و آمدي، به افطار چيزي باقي نمانده. ميماندي و غذاي افطار را آماده ميكردي كه ما سحري هم نخورديم.»
وي در ادامه مي گويد: «آشپز نگاهي از روي تاسف به من انداخت و گفت ديگر به شكمت وعده نده كه فعلا تا از طرف گروهان مركزي فكري برايمان نكنند از خوردن و خوردني خبري نيست. گفتم آخر چرا؟ جواب داد براي اينكه آشپزخانه و انبار مورد هدف آر.پي.جي مهاجمين قرار گرفت و كلا منهدم شد. ولي شكر خدا تلفات نداشت، با خودم گفتم خدايا، اين ديگر چه امتحاني است؟! ما كي توي اين امتحان كوچك قبول ميشويم. خدا خودش ميداند. ديگه بعد از اين همه نگهباني و تامين جاده و گرسنگي، من ميدانم و اين از خدا بيخبرها؛ مگر دستم به دستشان نرسد.»
يونسي ادامه ميدهد: «حدودا ٣٠ يا ٤٠ نفر بوديم و كسي چيزي براي خوردن به همراه نداشت، چون همگي بدون برنامهريزي و هماهنگي قبلي و يا گرفتن جيره جنگي براي تعقيب دشمنان، پايگاه را ترك كرده بودند. با اتكال به خداوند همگي با زبان روزه به ماموريت خود ادامه داديم. در اينجا بايد بگويم كه گروههاي ضد انقلاب كه مقر اصلي آنها در خاك عراق بود و بهوسيله رژيم بعثي تجهيز ميشدند، زماني كه براي ضربهزدن به نيروهاي دولتي ما وارد خاك ايران ميشدند، مكاني امن را براي خود انتخاب ميكردند تا مدتي در آنجا مخفي شوند و بعد كه آبها از آسياب افتاد، محل را به قصد محل استقرار اصلي خودشان ترك كنند. به همين علت آنها بدون اينكه از تعقيب خودشان توسط ما خبر داشته باشند، ما را به محل مخفيگاه موقت خود هدايت كردند. اينها همه به خاطر شجاعت فرمانده غيور ما بود كه به چنين عمل خطرناكي دست زده بود تا ضربه سختي به ضد انقلاب بزند.»
رزمنده دوران دفاع مقدس ميافزايد: «حدود ساعت ١١ شب بعد از ٥ ساعت ردزني مهاجمين محل مخفيگاه آنها را پيدا كرديم و آنها كه هنوز خستگي راه پرشيب كوهستاني در تنشان بود بهوسيله ما غافلگير شدند و در يك لحظه به اسارت ما در آمدند. در اين هنگام همگي ما بر فرمانده مدبر و غيور خود بوسه ميزديم و از اين ظفر و پيروزي برخود ميباليديم و چيزي كه به يادمان نمانده بود گرسنگي بود.»
وي در ادامه ميگويد: «بعد از اينكه از اين شور و حال درآمديم و اسرا را تحت نظارت چند تن از سربازها قرار داديم، مشغول جمعآوري تجهيزات جنگي آنها شديم. در ته غاري كه محل مخفيگاه مهاجمين اسير شده بود با مردي دست و پا بسته روبهرو شديم از او سوال كرديم كه چرا دست و پاي تو را بستهاند؟ او گفت من از مردم همين منطقه هستم. ظهر گذشته به دنبال گوسفندانم بودم كه با اين گروه مسلح روبهرو شدم، آنها از من تقاضاي همكاري كردند، ولي چون من از همكاري با آنها خودداري كردم آنها من را مورد ضربوشتم قرار دادند، يكي از آنها لباسهاي مرا به تن كرد و به همراه گوسفندان براي زيرنظر گرفتن و حمله به شما به نزديك پايگاهتان آمد. در اين لحظه متوجه كار و شكمم شدم و گفتم اي بابا، جناب فرمانده ماموريت تمام شد، ولي ما هم چنان از بابت شكممان اندر خم يك كوچهايم. يك فكري به حال ماي سحري نخورده ٥ ساعت از افطار گذشته، بكنيد كه ديگر تاب قدم از قدم برداشتن ندارم.»
يونسي در پايان ادامه ميدهد: «در اين موقع مرد صاحب گوسفندان گفت هرچند ناراحت گوسفندانم هستم و نميدانم اين از خدا بيخبرها آنها را كجا رها كردهاند، ولي با وجود اين يك سوري به شما ميدهم كه هرگز يادتان نرود و با وجود اينكه شما روزهايد و مهمان خدا، ولي ما را هم به عنوان ميزبان قبول كنيد و بگذاريد من هم ثوابي ببرم.
من پريدم وسط و گفتم قربان دهنت، چه داري بدي به ما تا دعايت كنيم. گفت: قبل از اينكه اينها از اينجا به سوي پايگاه بروند من را مجبور كردند براي بعد از درگيري كه بر ميگردند غذا تهيه كنم. يك نفر را هم مامور من كردند. من هم دو تا از گوسفندانم را سر بريدم و براي كبابشدن آماده كردم. شكر خدا كه نصيب اين نامردها نشد و الان اين كباب را براي شما آماده ميكنم.
بعد من هم رو به آسمان كردم و گفتم الحق كه هركس روزهدار باشد، مهمان خداست و اگر صبر داشته باشي، در اين بيابان هم ميزبان به فكر مهمانش هست. اميدوارم كه اين خاطره را بخوانيد و بدانيد كه ماه رمضان در هر حال و زمان و مكاني ماه مهماني خداست و خداوند در هر حال به ياد بندگان خود بوده و هست و هرگز آنها را فراموش نخواهد كرد.»
منبع:خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)