مخمان تاب برداشت ، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیم چی بشود.
. وقتی برگشت بیسیم چی خودم شد . دیگر حرفی نمی زد.
یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد ، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین . یک لحظه او را دیدم که بیسیم روی کولش نیست . فکر کردم از ترس او را انداخته زمین . زدم توی سرش و گفتم : « بچه بیسیم کو ؟ »
با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت : « اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو بر می داره ، ولی اگر بیسیم ترکش بخوره عملیات خراب می شه . »
معبر
نظرات شما عزیزان: