تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
در آن اطراف( فكه) پنجاه شهید پیدا كرده بودیم. فكر می كردیم كه دیگر چیزی نباشد. دوروبر را هم كه كندیم، دیگر به چیزی بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود كه دشمن پیكر شهدا را در یك جا جمع كرده و چه بسا دوربین های وحشت زدگان صدامی استفاده تبلیغاتی نیز از این صحنه ها برده باشند.
اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه ای یك كامیون ایفای عراقی سوخته بود. در كنارش تل خاكی ایجاد شده بود كه مقدار زیادی آت و آشغال میان آن به چشم می خورد.شنی پاره شده تانكی از میان خاك ها بیرون زده، چند لاستیك نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاك بودند.
«محمد رضا كاكا» از بچه های تهران، كه خدمت سربازی اش را همراه ما در تفحص می گذراند، با نگاهی مشكوك به تل خاك نظر می كرد. كلید كرد كه الاّ و بلاّ اینجا را بكنیم. هر چه گفتیم كه اینجا فقط مقداری آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمی پذیرفت.
شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است.
احمدرضا احدی به تاریخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته ی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه ی تحصیل پرداخت ، تا آن که در سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید.
در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرده و در رشته ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه ی تحصیل پرداخت .
در وصیتنامه شهید دانشآموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» آمده است: برادران! هیچگاه دست از یاری دین اسلام برندارید و با امام امت، خمینی کبیر پیوندتان را مستحکم تر کنید و هیچگاه چون مردم کوفه که به حضرت علی (ع) و مسلمبن عقیل و امام حسین (ع) پشت کردند، پیمانشکن نباشید.
شهید دانشآموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» در سال 1346 در درهشهر استان ایلام دیده به جهان گشود.
با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه منطقه غرب کشور شتافت تا اینکه پس از 2 ماه در جبهههای حق علیه باطل در تاریخ 28 آبان 1359 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، در تپه سومار غرب به شهادت رسید. در وصیتنامه این شهید دانشآموز آمده است:
جمعه 15 مردادماه 1366 ـ عید قربان ـ كابین جنگنده: ـ خدایا، تو شاهدی كه هر كاری میكنم، تنها برای تو و سرافرازی مسلمین است. ـ پرواز كن، پرواز كن، امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
جمعه 15 مردادماه 1366 ـ عید قربان ـ كابین جنگنده:
ـ خدایا، تو شاهدی كه هر كاری میكنم، تنها برای تو و سرافرازی مسلمین است.
ـ پرواز كن، پرواز كن، امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
(1) چند روزي ميشد كه خط ساكت و آرام بود. ظاهراً عراقيها از اين كه ما عمليات تازهاي انجام نداده بوديم راضي و خوشحال بودند و نميخواستند با كوچكترين شليكي آرامش خط را به هم بزنند. بچههاي گردان ما هم كه بعد از مدتها توانسته بودند استراحت خوبي كنند، به فكر فوتبال بازى كردن افتاده بودند. آن زمان در سايت پنج مستقر بوديم و زمين نسبتاً صافى در محوطهى پشت سنگرهايمان وجود داشت.
موقع ياركشي همه سعي ميكردند «نورالله» را به عنوان يار با خودشان داشته باشند، چون همه از سابقهي ورزشي او با خبر بودند؛ ضمن اين كه اخلاق خوبي هم داشت و برد و باخت در بازي برايش تفاوت چنداني نداشت.
نيم ساعتي گذشت و همه خيس عرق شده بوديم. ناگهان صداي انفجاري، همه را بهت زده كرد. از گوشهي زمين گرد و خاك به هوا بلند شد. پاي يكي از بچهها رفته بود روي يك مين قديمى. همه خشكشان زد. ديگر كسي جرأت قدم برداشتن نداشت. نوراله اولين كسي بود كه خودش را بالاي سر اسماعيل رساند. نوراله سريع روي زخم او را پوشاند و با فرياد همه را به كمك خواست...
تاريخ ايران تاکنون، رويدادهاي زيادي را در دل خود ثبت کرده است، که يکي از مهم ترين آنها 8 جنگ تحميلي بود که تمام ايراني ها از جوان و پير، مورد حمله کشور همسايه که با تفکر دولت هاي غربي صورت گرفت، ايستادگي کردند. در طول همين 8 سال دفاع مقدس، هر روز خاطرات زيادي براي ايران و ايرانيان رقم خورد که يکي از مهم ترين اين رويداها، حماسه اي، که هيچ گاه فراموش نمي شود و آن هم حماسه سوم خردادماه بود، بازپس گيري خرمشهر خونين از دست متجاوزان که شهداي زيادي براي بازپس گيري آن داديم، خون هاي زيادي ريخته شد و دستاورد آن جانبازان بسياري بود و حالا سال هاي زيادي از آن روزها مي گذرد، اما حماسه فتح خرمشهر هيچ وقت از اذهان ايراني ها پاک نمي شود، جوانان زيادي آن روزها در آن عمليات شرکت کردند که حالا آنها افرادي مسن هستند و خاطرات زيادي از آن روزها به ياد دارند..
اواسط ارديبهشت مطلع شديم كه پيكر مطهرش پس از 22 سال رجعت كرده و قرار است درسالروز شهادت بانوي دو عالم خاك با در برگرفتن او آرام شود. روز موعود فرارسيد و مردم قدرشناس ما سزاوارانه سنگ تمام گذاشتند.
سردار شهيد علي هاشمي!پس از 22 سال سكوت اجباري كه عدم اطلاع دقيق از احوالات تو و بيم ايجاد خطر از سوي دشمن بعثي براي وجود نازنينت، براي مان رقم زد، اكنون مي خواهيم تا مي توانيم نام تو را بر پهنه هستي فرياد بزنيم و داغ دلمان را درآوريم و پرده مظلوميت از چهره با صلابت تو برداريم و به ساحتت اداي دين كنيم، به همين خاطر پاي صحبت همرزمانت نشستيم تا انواري از شخصيت بزرگ و ناشناخته ات را بروجود تاريك و گرفتار دنيايي ما بتابانند.
سردار علي اصغر گرجي، از فرماندهان وقت سپاه ششم، دراين مسير هم كلاممان شد و زيباتر از آنچه فكر مي كرديم روايت گر آخرين ديدار خود با حاج علي شد.
او اين چنين سخن آغاز كرد: ايام شهادت حضرت زهرا (ع) حسن تصادفي بود كه حاج علي به آغوش خانواده اش بازگردد.
«از برچسب زدن و قضاوتهاي پيشساخته زجر ميكشيد»سيدعبدالرضا موسوي يكي از شهداي دانشكده پزشكي دانشگاه علوم پزشكي جندي شاپور اهواز است كه هفدهم ارديبهشتماه سال ١٣٦١ در علميات بيتالمقدس در خرمشهر به درجه رفيع شهادت نائل شد.
سيدعبدالرضا موسوي در روز جمعه ٢٩ فروردينماه ١٣٣٥ در خانودهاي متوسط در شهرستان خرمشهر به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در اين شهر به پايان رسانيد. به دليل هوش سرشار و استعداد فراوان همواره دانشآموزي عالي در كلاس بود. به جز راه مدرسه و خانه و تلاش براي درس خواندن و يادگيري بيشتر، مشغله ديگري نداشت. اما با اين وجود او هيچگاه خود را به كلي از همكلاسيهايش جدا نميدانست و سعي ميكرد آنها را رشد داده و در خود نيز رقابت كاذب را از ميان ببرد.
يک لشکر را يک جوان بيست و چهار پنج ساله اداره مي کند، در حالي که در هيچ جاي دنيا افسر به اين جواني پيدا نمي شود که يک لشکر را اداره کند.
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
سر دو ميليوني
ضد انقلاب براي سر بعضي پاسدار ها هزار تومان جايزه مي گذاشت. خيلي که ارزش طرفشان مي رفت بالا، سرش را به سه هزار تومان هم مي خريدند.
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
جنگی که در شهریور 1359توسط دیکتاتور معدوم عراق ،صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ظهور اسطوره هایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام،در هیچ برهه ای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست.
ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛اسطوره ی زنده. در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانوادهاي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم ميداد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك ميكرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري ميداد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطهاش به لحاظ زمينههايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيتالله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مينمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژهاي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيتالله مدني بسيار ياد ميكرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان ميدانست.
با اینکه روزگار، گرد کهنگی بر گذشته پاشیده و تاریخ، فاصلهای چندین ساله میان ما انداخته است، نداهایی میتوانند دست وجدانمان را بگیرند و میان خاکریزهای جنگ ببرند؛ گرچه احتمالاً بسیاری از این حرفها با گذشت زمان رنگ باخته یا فراموش شدهاند. این مقاله، بخشی کوتاه از زندگی پرنور ستارهای در آسمان شهادت را قلم زده است. در آن آسمان الهی، اخترانی درخشانترند و چشمها را بیشتر به خود خیره میسازند. زینالدین، از این دسته است. فرمانده سرافراز لشکر هفده علی بن ابن طالب علیهالسلام . زندگیاش آرام است؛ بیتجمل، بیغرور و خاکی. همیشه خندان و با همه مهربان. قصد داریم لحظاتی را با او نفس بکشیم.
زینالدین در یک نگاه
مهدی زینالدین در هجدهمین روز مهر سال 1338 به دنیا آمده و 25 سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی هم بوده؛ در مدرسه که تا کلاس پنجم یا شاگرد اول بود یا دوم، توی کتابفروشی وقتی پاسبانها آمدند تا پدرش را ببرند، با همسرش در خانه کوچک اجارهای در اهواز، در خیبر، هور، سوسنگرد و کردستان، در جادهای که گروهک منافقین کمین زده بودند، همراه برادرش کنار جیپ لندکروز با بدن سوراخ سوراخ و سرانجام گلزار شهدای شهر قم، کنار همرزمان شهیدش و البته برای همیشه در دل مردم.
در آسمان پرستاره «شهادت»، گاهى اخترانى درخشانتر از ديگرستارهها، چشمها را به سوى خويش خيره مىسازند. اين اختران نورانى،آرايش آسمان شهادت و جلوه رواق جهادند.
سردار شهيد اسلام، «زين الدين» عزيز، از اينگونه ستارههاىفروغگستر و چشمگير و دلنواز و گيتىافروز است.
آنچه او را در صحنه جنگ و دفاع مقدس، قداست و كرامتبخشيد،روح بلند و شيداى او بود، كه دور از وسوسههاى پشت جبهه و جاذبههاى«زندگى»، به آرمانى بزرگتر و زندگى برترى مىانديشيد، به «حيات طيبه»در سايه ايمان و عمل صالح كه در دوران حياتش، خدمت در مسير اسلام وانقلاب اسلامى و دفاع از كيان اين نظام مقدس بود و در يك كلمه، «عملبه وظيفه»، هر جا كه باشد، به هر صورت كه تكليف، ايجاب كند.
آرى... تابع تكليف بودن! و به «وظيفه» انديشيدن!..
بگذار جاودانگى شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند، ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خويش را سرخ سرخ در سينههاى ما نگاشتند. چه كسى كربلاى سالار ما، حسينعليه السلام را دوباره به پا كرد؟ لحظههايى كه زبان در كلام ماندمان قادر به اعتراض نبود، و شرافت و تقوى، شعور و غيرتمان به غارت مىرفت، كدامين تن در ظهر بلوغ و عصيان سرخى عاشورا را به چشمان بىنورمان تاباند و جز شهيد چه كسى باور كرد، كه زندگى در غلظتسياه شب تنها فريب خويش است.
زندگىنامه شهيد
شهيد زينالدين در مهرماه 1338 در تهران متولد شد. هنگامى كه متولد شد مسؤوليت مادر او در تربيت و پرورش اين فرزند، بيش از پيش شد و اين معلم قرآن فرزندش را با آيه آيه كتاب عشق پروراند، از كودكى، قرآن را ياد گرفت. در 5 سالگى به دليل فعاليتهاى مبارزاتى پدرش به همراه خانواده به خرمآباد مهاجرت نمود.
از كودكى داراى نبوغ فكرى بسيار بالا بود. در جوانى علاوه بر كار و تلاش در كنار پدرش در بيشتر فعاليتهاى فرهنگى - دينى شركت مىكرد.
27 آبان سال 1363، یادآور شهادتِ دلیر مردی از تبار یاران خمینی کبیر، پاسدار رشید اسلام، انقلاب و دفاع مقدس، فرمانده شجاع و جوان لشکر 17 علیابن ابیطالب قم، سردار شهید مهدی زینالدین است؛ مردی که در عمر کوتاه خود، ثمرات گرانبهایی را به یادگار گذاشت و با شهادت خود، یاران انقلاب و جنگ را سوگوار کرد. نوشته حاضر، چکیدهای از زندگی و فعالیتهای پربار آن سردار خستگیناپذیر است.
ولادت
شهید زینالدین در 18 مهر سال 1338 ش، در خانوادهای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهلبیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زینالدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهلبیت علیهمالسلام به شمار میرود.
به انگيزة سالروز شهادت سردار رشيد اسلام سرلشكر مهدي زينالدين نيمساعت از زنگ گذشته بود. بچهها از ذوق نيامدن معلم توي سروكلة هم ميزدند.
هشدارهاي مبصر اثري نداشت.
ـ ساكت! چه خبره الان آقا ناظم ميياد، ساكت!
لابهلاي هياهوي كلاس، پشت نيمكت رديف سوم، جوان لاغر اندامي سرش را توي كتاب جبر كرده بود و مشغول حل مسئلههاي فصل بعد بود كه هنوز نخوانده بودند. ضربهاي به پشت جوان خورد.
ـ آقاي شاگرد اول! يه امروزم كه آقا نيومده تو ولكن نيستي؟
جوان سرش را بلند كرد. لبخندي توي صورت و چشمهايش نشست.
ـ من بيتقصيرم؛ جبر ما رو ول نميكنه!
ـ آخه من نميدونم اين چهار تا فرمول چيداره كه تو اينطور...
صداي مبصر توي كلاس پيچيد.
ـ برپا!
بچهها بلند شدند. همه توي جايشان سيخ شده بودند. كلاس آنقدر ساكت شده بود كه صداي نفسهاي بچهها شنيده ميشد. آقاي ناظم همراه مرد چاق و شق و رقي كه كراوات بلند قرمزي زده بود، مقابل تخته سياه، درست زير قاب عكس شاه ايستاده بود. جوان زل زده بود به دفتر بزرگ سياهي كه توي دستهاي مرد بود.
شهيد «جواد کارخانهاي» در فرازي از وصيتنامهاش ميگويد:
« برادر و اي خواهر مومن، ما بايد سعي کنيم وجودمان در خدمت اسلام و هدفمان الهي باشد و با خصم زبون لحظهاي هم سازش نکنيم تا خون عزيزاني همچون شهيد مظلوم آيتالله بهشتي و هزاران شهيد ديگر به هدرنرود.»به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) منطقه کرمانشاه، در اين نوشتار به بيان مبحث « انجام وظيفه » در وصيتنامه شماري از شهداي والامقام استان کرمانشاه ميپردازيم.
***شهيد كيومرث خردجو ـ كرمانشاه
اگر اين چند سطر را بر سينه سپيد كاغذ سپردم و با شرم بي حد و اندازه از ذات اقدس پروردگار بجاي ميگذارم تنها به آن خاطر است كه شايد تا حد خيلي ناچيزي برادران مبارزم را متوجه عمق وظيفه مقدس شرعي و وجدانشان بنمايد چرا كه بي گمان برادران رزمنده از كمترين تا مهمترينشان بسيار بيشتر از اين حقير متوجه و بلكه عاشق مسير الهي حركت عاشقانهشان عليه كفر و بيداد ستمگران ميباشند.
این گفته، فقط شعار و تعریف از یك نفر نیست؛ حقیقتی است. چه آن زمان كه از نزدیك با حاجی برخورد داشتیم و چه حالا كه داریم خاطرات او را بررسی میكنیم. همه ما به آن اعتراف داریم.
در «گیلان غرب» بودیم و شرایط حساسی پیش آمده بود. یك گروه شناسایی تشكیل دادیم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعیت امام حسین(علیهالسلام) برویم. پارك موتوری دشمن شناسایی شده بود. قرار بود ما برویم آن را بزنیم و بازگردیم. رفتیم و مأموریتمان را با موفقیت انجام دادیم. موقع بازگشتن، متوجه شدیم كه شناسایی شدهایم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدری زیاد بود كه از كیلومترها فاصله، به راحتی دیده میشد. آر.پی.جی ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههای آتش آن تا مقرّ خودمان هم پیدا بود. خلاصه به همین دلیل، جان همه گروه در خطر بود. شهید كلهر وقتی فهمید كه دشمن ما را شناسایی كرده، گفت: «شما بروید، من میمانم و دفاع میكنم.» وقتی كه دید ما اصرار میكنیم كه بمانیم، با قاطعیت خاصی گفت: «من به شما میگویم بروید و فاصله بگیرید. بعد، من به شما میرسم!»
در سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» از توابع «شهریار» كرج، در خانوادهای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه میگوید: «در سال 1333، به دنیا آمد. كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت. پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس میشد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری میكند. یا پهلوان میشود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان میدهد.» یدالله از كودكی، بچهایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز میخواند.
چند روز قبل از عملیات و شهادتش ؛ در پی شهودی عارفانه ، احساس می كند كه هنگام پرواز به ملكوت و عروج عاشقانه فرا رسیده است . به همین جهت از همسرش كه در تهران زندگی می كرده است ؛ درخواست می كند كه به همراه فرزندانش ابراهیم و زهرا به اهواز بیایند و با او ملاقات نمایند .
همسر شهید دقایقی می گوید :
« دو سه هفته بود كه از مسافرتش گذشته بود و من در تهران بودم . به من تلفن كرد و گفت : اگر می توانید به اهواز بیایید . من نگران شدم و گفتم شاید ایشان مریض شده است . لذا عازم اهواز شدم . ساعت 30/11 دقیقه شب بود كه موفق به دیدار او شدم ؛ در حالی كه ایشان خیلی خسته به نظر می رسید ، گفت : این دفعه لازم است كه خودم به جلو بروم . و این اولین باری بود كه به من صریحاً می گفت كه می خواهم به خط اول عملیات بروم و هرچند كه ایشان همیشه در خطوط مقدم بود ، اما هیچ وقت به من این مسئله را نگفته بود . من پرسیدم : آیا امكان دارد پیروز شویم و باز یكدیگر را ببینیم ؟ ایشان گفت : من علم غیب ندارم همین قدر می دانم كه ما داریم پیروز می شویم . من گفتم : شما هنوز وارد عملیات نشده اید و فردا می خواهید شركت كنید؟ ایشان گفت : شما فكر كنید كه دیدار من و شما در بهشت می باشد . و من از همان روز با آن سخنش همه چیز را خواندم و دیگر حرفی به ایشان نزدم . صبح خداحافظی كرد و رفت. »