معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

مرد عاشق

یكی از روزها صدای بگو ومگوهایی كه از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب كرد .

گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .

او اصرار می كرد وخواهش ، كه بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاكید داشتند : « حسین آقا حالا برای شما زود است .»

او كه دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و دركمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می كنم كه زود نیست ! ... » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.

اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .

یكروز بچه ها چشمشان به عراقی كوتاه قدی افتاد كه به سمت خاكریز خود می آمد .

 http://mbasiji.mihanblog.com

صبر كردند تا اسیرش نمایند.كمی كه جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است كه لباس عراقی ها را به تن كرده و سلاحشان را به دوش گرفته ...« همان مو قع نزد فرمانده رفت .

در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .

من به آنجا رفتم ،یك عراقی را دست خالی كشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت كنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»

راوی:همرزم شهید

منبع: معبر عشق، برگرفته شده از سایت صبح

معبر
علي سعادت | 18:2 - 1 آبان 1389برچسب: عراقی,مرد عاشق,فهميده,حسين,
+ |
ماهمه سرباز تو ایم خمینی گوش به فرمان تو ایم خمینی

از همان آغاز ورودمان به كر ج كه مصادف بود با اوج اعتراض و مبارزه مردم با حكومت شاهنشاهی ، حسین در تكاپوی پیوستن به این مو ج عظیم و نهضت مقدس ، پیوسته در آمد و شد بود .

روزی هنگام بازگشت از مدرسه تصادف نمود و طحالش آسیب دید .

درست همان زمان حضرت امام (ره ) نیز به ایران بازگشتند .

 http://mbasiji.mihanblog.com

خوب یادم هست فردای روزیكه از بیمارستان مرخص شد ، از من اجازه خواست تا به زیارت آقابرود و به او گفتم : « آخر تازه دیروز از بیمارستان آمده ای . هر وقت بهترشدی انشاءالله همگی با هم می رویم .» اما او آنقدر اصرار ورزیدند كه ناچار شدیم همراه برادرش داوود ، به تهران … نزد امام (ره ) … بفرستیمش .

وقتی از دیدار رهبر انقلاب خمینی بزرگ ( ره ) بازگشت ، با خوشحالی وصف ناپذیر و شوری خاص از انقلاب و مردم حسین و امام یاد می كرد و از آن پس تصمیم گرفت سربازی غیور باشد برای میهن اسلامی‌اش .

راوی:پدر شهید

منبع: سایت صبح

معبر
علي سعادت | 18:2 - 30 مهر 1389برچسب:سرباز,تو ایم,خمینی,
+ |
سیره شهید فهمیده در مطالعه کردن

شهید فهمیده در درس خواندن و مطالعه بسیار جدّی و کوشا بود.

او به تحصیل علاقه وافری نشان می‏داد و از کودکی علاقه شدیدی به مدرسه رفتن داشت، به‏طوری که گاهی اوقات با برادرش داوود به مدرسه می‏رفت.

او در انجام دادن تکالیف درسی از کسی کمک نمی‏گرفت و هنگامی که درس داشت حاضر نمی‏شد به کار دیگری بپردازد.

هوش بالایی داشت و در کلاس جزو نفرات اول بود.

غیر از کتب درسی، کتب دیگر را نیز مطالعه می‏کرد و گاهی به بعضی دوستانش کتاب هدیه می‏داد.

به کارهای فرهنگی علاقه‏مند بود و به یکی از دوستانش پیشنهاد کرده بود که به‏اتفاق‏هم در زیر پله‏های خانه‏شان کتابخانه‏ای درست کنند.

منبع: گلبرگ :: مهر 1381، شماره 34 برگرفته شده از سایت حوزه


معبر
علي سعادت | 18:2 - 29 مهر 1389برچسب: شهید فهمیده , مطالعه کردن,
+ |
سفر به کردستان


در سال 58 هنگامی که کردستان در جنگ و آشوب به‏سر می‏برد، حسین فهمیده تنها دوازده سال داشت.

او با وجود سن کم راهی کردستان شد تا در کنار رزمندگان اسلام بجنگد.

او از خانه رفت و چند روز از او خبری نبود.

خانواده و اطرافیان از غیبت او ناراحت و نگران بودند تا این‏که دو نفر از نیروهای سپاه حسین را به خانه می‏آوردند و تحویل خانواده می‏دهند و از او می‏خواهند تا تعهّد بدهد که دیگر از کرج خارج نشود.

امّا او می‏گوید: «به خودتان زحمت ندهید اگر امام بگوید به هرکجا که باشد آماده رفتن هستم.

من باید به مملکت خود خدمت کنم».

حتّی با تهدید به زندان هم تعهد نداد و آنها که سرسختی حسین را دیدند از مادرش امضا گرفته، رفتند.

منبع: مجله گلبرگ :: مهر 1381، شماره 34 برگرفته شده از سایت حوزه

معبر
علي سعادت | 18:2 - 28 مهر 1389برچسب:سفر کردستان,فهميده,
+ |
نوحه ای در زندان های عراق

یك آزاده از نوحه‌خوانی و سینه‌زنی در زندان‌های عراق می‌گوید :
كرامت امیركلایی :  ماه محرم در پیش بود و اسرا طبق معمول آماده برگزاری مراسم این ایام بودند. همیشه چند روز مانده به محرم برای برگزاری مراسم برنامه‌ریزی می‌كردیم؛ مانند تهیه نوحه‌ و پلاكاردها؛ علاوه بر این سخنرانی و نوحه‌خوانی هر روز به یكی از برادران روحانی و مداح در اردوگاه محول می‌شد.

اسرا

 محرم آن سال هر روز در هر آسایشگاه مراسم عزاداری برپا بود. آن شب همه آسایشگاه‌‌ها مراسم خود را به پایان بردند، اما سخنرانی آسایشگاه ما كه شماره 6 بود، طولانی شد و بلافاصله بعد از سخنرانی من كه مداح آن شب بودم، نوحه‌خوانی را شروع كردم.

 بچه‌ها ابتدا آرام به سینه می‌زدند، بعد كم‌كم شور گرفتند و متعاقبا صدایشان را بلندتر كردند و محكم‌تر به سینه زدند و از من هم خواستند كه با صدایی بلندتر مداحی كنم. خلاصه اینكه مراسم عزاداری شور و حال عجیبی پیدا كرد و بدون توجه به نگهبانان عراقی، عزاداری همچنان ادامه داشت.

 در این هنگام دو یا سه دژبان كه مست هم بودند، سر رسیدند و از من خواستند كه دفتر نوحه را به آنها بدهم، ولی من سریع‌ دفتر نوحه را پایین انداختم و برادران نیز سریعا آن را مخفی كردند، ولی سینه‌زنی برادرها همچنان ادامه داشت و به من هم گفتند كه بنشینم و مداحی كنم. دژبان‌ها كمی سر و صدا كردند تا ما را ساكت كنند، ولی ما بی‌اعتنا به آنها كار خودمان را دادیم.  دژبان‌های عراقی شروع كردند به كف زدن و رقصیدن. در همین میان برادر شهید بهروز تركاشوند، یكی از برادران بسیار خوبی كه بعد از اسارت بر اثر مجروحیت به شهادت رسید از جا برخاست و با صدای بلند شعار «قال رسول‌الله (ص) نور عینی» را سر داد و به دنبال او بقیه اسرا هم برخاستند و این حدیث را با صدای رسا تكرار كردند و به سر و سینه ‌زدند و گفتند: «حسین منی انا من حسینی.»

 سایر آسایشگاه‌ها كه صدای سینه زدن و نوحه‌خوانی ما را شنیدند هم همین كار را كردند و لحظاتی بعد كل اردوگاه این حدیث را دم گرفتند. مدتی نگذشت كه فرمانده اردوگاه و بسیاری از دژبان‌ها به داخل اردوگاه ریختند. فكر كرده بودند كه بچه‌ها شورش كرده‌اند، ولی تلاششان برای ساكت كردن اسرا فایده‌ای نداشت و بچه‌ها آنقدر به سر و سینه زدند و با صدای بلند این نوحه را تكرار كردند كه فرمانده اردوگاه به وحشت افتاده بود.

بعد از لحظاتی بالاخره كم‌كم بچه‌ها ساكت شدند و سرجایشان نشستند. سپس فرمانده جریان را از دژبان‌ها جویا شد؛ ابتدای امر در آسایشگاه ما را باز كردند و مرا بیرون كشیدند و از من سراغ دفتر نوحه را گرفتند، ولی من منكر قضیه شدم و آنها هرچه گشتند، نتوانستند آن را پیدا كنند. خلاصه اینكه در بیرون از آسایشگاه ده‌ها دژبان كابل به دست انتظار ما را می‌كشیدند؛ از هر آسایشگاه تعدادی را بیرون كشیدند و با كابل و مشت و لگد به جانمان افتادند و همه را به داخل سلول انفرادی انداختند به طوری كه در آن مكان تنگ 30 نفر را سینه به سینه با فشار جای دادند؛ در آن مكان تنگ به سختی می‌توانستیم نفس بكشیم و تا عصر روز بعد در همان سلول نگه‌مان داشتند.

اكثر بچه‌ها از شدت گرما و تشنگی بی‌حال شدند و از هوش رفتند. هنگامی كه اسرا از وضعیت وخیم ما خبر شدند، جلوی در اردوگاه تجمع كردند و با سر و صدا باعث شدند كه فرمانده احساس خطر كند. ما را در حالی كه كاملاً از حال رفته بودیم از سلول‌ها بیرون كشیدند. توی حیاط اردوگاه روی ما آب ریختند تا ما به هوش آمدیم و به آسایشگاه بازگشتیم و چند روز طول كشید تا ما به حال اول‌مان برگشتیم.

معبر
علي سعادت | 18:0 - 14 مهر 1389برچسب:زندان,عراق,آزاده,
+ |
قرآن در جبهه

یادش بخیر! آن‌شب‌ها و روزهایی كه از خاك بر اوج افلاك نور می‌بارید و عطر جانفزای عشق و شهامت و شهادت، درجای‌جای این مرز و بوم جاری بود و اُنس با قرآن، جایگاه ویژه‌ای داشت. در آن سال‌های عطر‌آگین و نورانی، قرآن، دوستان خود را در سنین مختلف، از پیر و جوان و نوجوان در بین زنان و مردان انتخاب كرده بود و یاران قرآن هم، تنها به اُنس و همراهی با این كتاب مقدس می‌اندیشیدند و لحظات خود را نورانی می‌كردند.

مرغ محبوس

در این صحنه‌های پرشور عشق و عاشقی و اُنس و اُلفت باقرآن.، نوجوانان و جوانان نقش و جایگاهی ویژه داشتند. حضور و شیدایی آن‌ها، این‌منظره را جذاب‌تر، دل‌پذیرتر و عاشقانه‌تر نموده و دیگران را به تماشا و یا شركت درآن دعوت می‌نمود.

سال 64 بود. در گوشه‌ای از منطقه گسترده جبهه جنوب، گروهی از برادران جوان و نوجوان واحد «غوّاصی» لشكر امام حسین (ع) به‌تمرین و آماده شدن جهت عملیات فتح «فاو» مشغول بودند. این گروه مشكل‌ترین و در عین‌حال حساس‌ترین وظیفه را در عملیات آینده به‌عهده داشتند. چون آنان می‌بایست قبل از همه نیروهای دیگر، در عرض طولانی رودخانه منطقه عملیات از زیر آب غوّاصی نمایند و پس از‌آن، نگهبانان خط مقدّم جبهه دشمن را از پا درآورده و استحكامات و مواضع دفاعی آنان را نابود كرده و تیربارهای دشمن را از كار بیندازند. تنها با موفقیت این گروه بود كه نیروهای دیگر می‌توانستند وارد عمل شوند و خود را توسط قایق‌هابه آن طرف رودخانه برسانند و به‌پیشروی درمواضع و خطوط دفاعی دشمن مشغول شوند. این بود كه افراد واحد غوّاصی، از بین داوطلبین شهادت انتخاب می‌شدند كه همگی دارای روحیه‌ای بالا و معنویتی ویژه و سنین زیر بیست سال بودند.

یكی از كارهای مداوم و همیشگی این گروه این بود كه هرشب، قبل از خواب، دور هم جمع شده و سوره واقعه را جمعی با صدایی هماهنگ می‌خواندند. قرائت این سوره و دقّت در معنای آن، به‌ویژه با توجّه به فضای عطر‌آگین عشق به شهادت، همه افكار و خاطرات دیگر را، از یاد و نظر آن‌ها می‌زدود و آن‌ها را هرچه بیشتر مشتاق شهادت و بهشت موعود می‌نمود.

وقتی جایگاه مقربین در بهشت، ضمن آیات این سوره شریفه تصیف می‌شد چهره‌ها برافروخته می‌گردید.‌«والسّابقون‌السّابقون. اولئك المقرّبون. فی جنّات‌النّعیم». گویی جایگاه و موقعیت خود را بدون هیچگونه تردیدی مشاهده می‌نمودند.

با پایان گرفتن تلاوت سوره شریفه واقعه، هر كدام از افراد گروه به‌نوبت، همه آمال و آرزوها و نیز، همه خواسته‌های خود را در قالب جمله‌ای كوتاه ریخته و به‌عنوان دعا از خداوند، درخواست می‌نمودند.

پس از آن، گروهی از برادران، ذكر و تلاوت قرآن را تا موقع خواب رها نمی‌كردند و باچنین روحیاتی، در حالی كه ذكر خدا و نیز آیات دلنشین قرآن را برلب داشتند به‌استراحت می‌پرداختند. این اُنس و اُلفت با قرآن و ذكر خداوند قبل از خواب، نقش عجیبی در سحرخیزی آنان داشت؛ به‌گونه‌ای كه گاهی دو ساعت پیش از اذان صبح پهلو از زمین برمی‌گرفتند و به نیایش، نماز شب و یا تلاوت قرآن مشغول می‌شدند. كاملاً به‌خاطر می‌آورم كه بعضی شب‌ها تلاش می‌كردم تا زودتر بیدار شده، به زمزمه‌های آن‌ها گوش دل بسپارم، ولی اغلب توان آن را نمی‌یافتم. چون وقتی به‌مسجد می‌رسیدم مشاهده می‌كردم كه تقریباً نفر آخری هستم كه به آن مكان وارد می‌شوم و دیگران قبل از من، هر‌كدام درگوشه‌ای مشغول قیام، ركوع، سجود و یا تلاوت قرآن هستند. زمزمه‌های آنان و نجوایشان در آن سحرگاهان به‌قدری اثر بخش و روح‌افزا بود كه اغلب گوش دادن به این زمزمه‌ها را بر قرائت قرآن ترجیح می‌دادم؛‌چون در تلاوت و صدای آن‌ها جذابیت، معنویت و كشش مخصوصی وجود داشت.

گاهی در آن شب‌ها به یاد فرماش مولای متقیان علی (ع) درباره صفات متقین افتاده و آن سخنان بلند را بر جوان و نوجوانان سحرخیز پیرامون خود منطبق می‌یافتم.

«چون شب شود بر‌پا ایستاده آیات قرآن را باتأمّل و اندیشه می‌خوانند و با خواندن و تدبّر در آن، خود را اندوهگین می‌سازند و به‌وسیله آن، به درمان درد خویش كوشش دارند. پس هرگاه به‌آیه‌ای برخوردند كه درآن تشویق و امیدواری است، نسبت به آن طمع می‌نمایند و با شوق به آن نظر می كنند؛ مانند آن‌كه پاداشی كه آیه از آن خبر می‌دهد در برابر چشم ایشان است و آن را می‌بینند و هرگاه به آیه‌ای برخوردند كه در آن ترس و بیم است گوش دلشان را به آن می‌گشایند، چنان‌كه گویا فریاد و شیون دوزخ در بیخ گوش‌هایشان است. با ركوع، پشت‌های خود را خم كرده و با سجود، پیشانی‌ها و كف‌ها و زانوها و اطراف قدم‌هایشان را به‌روی زمین می‌گسترانند و از خدای متعال آزادی خویش را (از عذاب رستخیز) درخواست می‌نمایند».
نوریها

معبر
علي سعادت | 18:0 - 16 مهر 1389برچسب:قرآ ن,جبهه,
+ |
پذیرایی اسارت

پذیرایی اسارت

از پذیرایی‌های مقدماتی و اولیه‌ی اسارت، تونل‌وحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و حتی در جابجایی‌های داخل اردوگاهی نیز وجود داشت و با درد و رنجی وصف‌ناشدنی همراه بود. این تبصره‌ی اسارت، استثناپذیر هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پیر و جوان را در بر می‌گرفت و طبعاً ما نیز مستثنی نبودیم و برای ما نیز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودی اردوگاه وسایل پذیرایی مهیّا شده بود.
بچه‌ها همه در این فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتری را احساس كنند، در این بین، یكی از بچّه‌ها نظر جالبی داشت، او می‌گفت....

 

 


نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانید تا از طرح نوینش بیشتر آگاه شوید.
اتوبوس ایستاد و به دستور افسر عراقی و در معیّت كابل و نبشی، بچّه‌ها تك‌تك شروع به پیاده شدن كردند، تا این‌كه نوبت به همان برادرمان رسید كه پلتیك و روشی نوین برای آرام كردن سربازان عراقی یافته بود. او به محض این‌كه خواست پیاده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقی كرد و گفت:«سلام علیكم».
اولین عراقی كه نزدیك ركاب اتوبوس ایستاده بود، گروهبان چاق و درشت‌هیكلی بود كه دیدن صورتش بدترین شكنجه بود و همین‌كه آن ‌عزیز آزاده‌مان پایش به روی زمین رسید، گروهبان مذكور در حالی‌كه كابل مسی‌اش را بلند كرده بود و می‌خواست بر سر وی فرود آورد، گفت:«علیكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبیند. آن بنده‌ی خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمین شد و از حال رفت.
ما از یك طرف ناراحت بودیم و از طرف دیگر خنده امانمان را بریده بود كه ما چه ساده‌لوحیم كه چنین ارزش‌هایی را این‌جا جستجو می‌كنیم و می‌خواهیم برای آرام كردن این قوم از چنین ارزش‌هایی بهره بگیریم.

منبع: كتاب طنزدراسارت   -  صفحه: 125


معبر
علي سعادت | 18:0 - 26 مهر 1389برچسب:پذیرایی, اسارت,
+ |
مكلالمه با خورشید...

یادش بخیر روی خاکریز
آن سیم ها که دلم را تا آسمان مخابره میکرد
اکنون پاره است
خدایا باز با دلم تماس بگیر
بار دیگر با دلم تماس بگیر پیغامت را بگذار هزار بار ..

یادش بخیر...

معبر
علي سعادت | 18:0 - 22 مهر 1389برچسب:یادش,بخیر ,روی,خاکریز ,
+ |
اون پرچم ما رو بياريد

پيغام داده بود «بيا قرارگاه.»
رفتم. پيغام گذاشته بود «كارى پيش آمده، صبر كن تابيايم.»

صبركردم; آن قدر كه ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور ديدمش.

با لباس خاكى، خاكِ خالى، خرد و خمير; عين سربازهاى صفر. رسيد.

خوش وبش كرد و گفت «شام خوردى كه؟»

گفتم «پس فكركردى تا اين وقت شب گرسنه مى مونم؟»

گفت «خب، پس بشين. هم حرفامون رو مى زنيم، هم يك بار ديگه شام بخور.»

- باشه .كى از شام بدش مى آد.

صدا زد «اون پرچم ما رو بياريد.»

پرچمش را آوردند; خيار و گوجه و پنير. تكيه كلامش بود. اين طورى تعارف مى كرد

معبر
علي سعادت | 17:47 - 25 مهر 1389برچسب:پرچم ,
+ |
پلاك و استخوان



خيلي شوخ‌طبع بود تا جايي كه من ديگه نمي‌تونستم فرق شوخي و جديش را تشخيص بدم. در حين جديت هم قيافش شوخ‌طبعش را نشون مي‌داد.
يادمه روز آخري كه با هم بوديم، از بيرون كه اومدم خونه، گفتم: بابا جون اين بار كه بري كي برمي‌گردي زود يا دير خنديد و گفت: خيلي دير نيست گفتم: چقدر طول مي‌كشه. گفت: زياد نيست يه نگاهي به دور و برش كرد و دخترعموي دو سالش را كه اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسي زهرا خانم برمي‌گردم اين حرف را كه زد دلم ريخت اما بازم گذاشتم سر شوخي‌هاش.
اما اين بار شوخي نمي‌كرد رفت و بعد از هجده سال دقيقاً دو روز قبل عروسي دختر عمويش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پيدا شده من و مادرش خوشحال بوديم اما از يه طرف سوروسات عروسي زهرا خانم هم به راه بود نمي‌دانستيم شادي اونها را بهم بزنيم و از طرفي اگه بي‌خبر مي‌رفتيم خان دادش ناراحت مي‌شد، مادرش گفت: بالاخره كه چي بايد يه جوري خان دادش را مطلع كنيم. بعد بريم، كه ناراحت نشن. رفتيم خونشون تا اونجا مدام ذكر مي‌گفتيم و صلوات مي‌فرستاديم كه ناراحت نشن. خوشبختانه وقتي به برادرم گفتم كه علي داره مياد خوشحال شد اما بعد كه گفتم: شهيد شده و جنازش را دارن ميارن زهرا خانم كه شب عروسيش با اومدن پسر عموش يكي شده بود خيلي ناراحت شد و گفت: چرا بايد عروسي من به خاطر چهار تا استخوان و يه پلاك عقب بيفته. زن داداشم گفت: حالا نميشه بعد از عروسي بريم سراغ مرده‌ها.....
مادر علي كه ناراحت شده بود اما به روي خودش نمي‌آورد، گفت: باشه ما مي‌ريم معراج شهدا علي را تحويل مي‌گيريم بعد ميايم عروسي زهرا خانم........
شب عروسي همين كار را كرديم اما هنوز زهرا دلخور بود و مي‌گفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سال‌ها چه ارزشي داره كه عروسي من بايد بهم بخوره........
چهار روز بعد از عروسي يه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان مي‌گفت: كه در خونه را زدن با تعجب اينكه اين موقع از صبح كيه در مي‌زنه يا خداي ناكرده اتفاق بدي افتاده رفتم در را باز كردم ديدم زهرا دختر برادرم با چشماي پر از اشك و گريه‌كنان پشت دره. سلام عمو عليك السلام عموجون. چي شده چرا گريه مي‌كني؟؟؟
عمو علي، علي.....
علي چي عمو جون؟؟؟
قبر علي كجاست؟ مي‌خواي چي كار عمو؟؟؟
مي‌خوام برم معذرت خواهي عمو.
چي شده بيا تو درست حرف بزن ببينم چي شده.
عمو ديشب كه خوابيده بودم چند بار از خواب پريدم اما هر بار كه مي‌خوابيدم همين خواب را مي‌ديدم، خواب مي‌ديدم توي يه باتلاق خيلي بزرگ افتادم، هرچي فرياد مي‌زنم هيچ كس به كمكم نمي‌ياد، داد مي‌زدم و همسرم را صدا مي‌كردم اما انگار نه انگار كه صداي من را مي‌شنيد، هر چي دست و پا مي‌زدم بيشتر فرو مي‌رفتم.
بعد از نااميدي از كمك ديگران، وقتي تا به گردن توي باتلاق فرو رفته بودم، ديدم كه چهارتا استخون و يه پلاك به دادم رسيدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم: شما كي هستين كه من را نجات مي‌ديد؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و يك پلاكيم، بعد بهم گفتن؛ الدنيا دار فاني...
بهشون گفتم منظورتون چيه؟ گفتن: به اين دنيا دل نبند، كه فاني و از بين رفتني. بعدش گفتن لذت‌هاي دنيا فقط براي مدت كوتاهيه، بعد از دست ميره. دنبال لذت‌هاي بلند مدت باش.
با اين حرف از خواب پريدم و تا الآن كه بيام خونه شما اين حالم بود. عمو شما فكر مي‌كنيد علي من را مي‌بخشه؟؟؟
در حالي كه اشك‌هايش را پاك مي‌كردم گفتم: آره دخترم مي‌بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بيدار نشده با هم بريم خونتون كه الانه نگرانت مي‌شه. بعد هر دو با هم به نماز ايستاديم، و صداي الله اكبر زهرا من را به ياد صداي علي انداخت، وقتي سلام نماز را گفتم صداي زهرا را شنيدم « السلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
سال‌ها بود كه توي اين خونه به جز من و حاج خانم كس ديگه‌اي اين‌جا نماز نخونده بود.
وقتي بلند شدم رفتم كنار طاقچه تا جانمازم را روي طاقچه بذارم اين عكس علي بود كه بهم لبخند مي‌زد. وقتي برگشتم و صورت زهرا را نگاه كردم خيلي آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هيچ خبري نبود.

معبر
علي سعادت | 17:47 - 25 مهر 1389برچسب:پلاك, استخوان,
+ |
خاطرات شهید همت



يكي از بچه‌ها مرا كشاند طرف سنگري كه سوراخ سوراخ شده بود؛ پر از تركش بود. رفتيم توي سنگر. انگار همه‌ي دنيا را كوبيدند توي سرم. جنازه‌ي محمود شهبازي آن‌جا بود.

مي‌رفت و مي‌آمد مي‌گفت «محمود رو نديدين؟»  مي‌گفتيم «نه.» مي‌گفت «قرار نبود بره جايي.»

كسي جرأت نداشت بگويد چي شده. گذشته از دوستي و رفاقتي كه بينشان بود، او بازوي حاجي بود. يك‌دفعه مثل اين‌كه چيزي به دلش برات شده باشد، رفت توي فكر.

دستي به ريش‌هاي بلند و كم‌پشتش كشيد و زمزمه كرد «انا لله و انا اليه راجعون- الحمد لله رب العالمين.»

هر وقت خبر شهادت فرمان‌ده گرداني به‌ش مي‌رسيد، همين حال را داشت. بعد آرام مي‌شد سرش را بالا مي‌گرفت و مي‌گفت «حالا فلاني رو جاش بذارين.»

معبر
علي سعادت | 17:47 - 26 مهر 1389برچسب:خاطرات,شهید,همت ,
+ |
خارج از کشور

آدم شوخ‌طبعی بود، اولین بار كه داخل خاك عراق شدیم، به محض عبور از مرز، شلوار خاكی‌رنگش را درآورد.

پرسیدم: «پسر این چه كاری است می‌كنی؟»

 با خنده گفت: «دلم می‌خواهد این‌جا كه دیگر ایران نیست، خارج از كشور است، هرطور مایل باشم لباس می‌پوشم.

می‌خواهم آزاد باشم. شما هم اگر گرمتان است، می‌توانید لباستان را بیرون بیاورید».

معبر
علي سعادت | 17:38 - 22 مهر 1389برچسب:خارج,کشور,عراق,
+ |
جنگ در برف

" وقتی صحبت از جنگیدن و شهید دادن میشه. صحبت از جنگیدن در ۹ متر برف است جایی که انسان یخ می بندد و امکان تحمل ۱۰ دقیقه نگهبانی سخت می باشد.

سرما و برف بیش از حدی که در این منطقه(مریوان) است باعث شد که حدود ۱۱ نفر از برادران ما از بالای برفها در ارتفاعات سقوط کرده و در ته دره پاره پاره شوند. اما به شکرانه ی خدا برادران پاسدار تاکنون مقاومت کرده اند."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سمینار فرماندهان سپاه در زمان فرماندهی مریوان

برگرفته از کتابهای کوچک مجموعه خاطرات حاج احمد متوسلیان

معبر
علي سعادت | 17:38 - 29 مهر 1389برچسب:جنگ,برف,حاج احمد متوسلیان,
+ |
دعوتم کردن، باید برم

می‌شود خیلی خلاصه تعریفش کرد: اسمش ابراهیم بود و فامیلی‌اش وکیل‌زاده.

 

سال 1339 در دیزج (اسکوم) متولد شد. بیست ساله بود که ازدواج کرد و سال 1366 در عملیات کربلای ده، ارتفاعات مشرف به شهرک ماووت عراق شهید شد.

ابراهیم جون! تا ماه رمضون، بیا این‌ور، پیش ما.

ـ صفر جان! حالا نمی‌تونم.

ـ برای چی؟!

ـ آخه بچه‌هام مریض‌اند.

ـ ما که گفتیم، مابقی با خودته!

صبح که از خواب بیدار شد، تعریف می‌کرد که چه خوابی دیده. می‌گفت شهید صفر روحی رو توی خواب دیده که بهش اصرار می‌کرد که بیا پیش ما. خوابشو که تعریف کرد پا شد رفت گلزار شهدا.

فردا که با رفقایش حرکت می‌کردند به سمت منطقه، سر راه توی تهران، رفت با خواهرش خداحافظی کنه. به خواهرش می‌گفت: «شهدا منو دعوت کردند، باید برم...» این‌طوری شد که رفت و اسمش ماندگار شد!

روز دوم ماه رمضون، با زبون روزه. روزه‌اش رو با گلوله باز کرد؛ سر سفره اباعبدالله... با رمز خون.

«...این انقلاب هنوز به هدف نهایی نرسیده است و تا رسیدن به هدف باید سختی و مشکلات فراوانی را تحمل کنید، اما به خاطر خدا از پا ننشینید و پیش روید... ما همیشه از داخل ضربه خورده‌ایم و از منافقان، مواظب این شیطان‌صفتان باشید و گول آنها را نخورید، همچنان گوش به فرمان امام امت باشید و فقط فرمان او را اطاعت کنید...»   (از وصیت‌نامه)

معبر
علي سعادت | 17:38 - 24 مهر 1389برچسب:,
+ |
ترکش

گاهی اوقات كه در سنگر بودیم و تركشی وارد سنگر می‌شد، شهید مبارك جمالی می‌گفت: «بابا مگر نمی‌بینی این‌جا آدم نشسته؟ چرا خمپاره می‌فرستید، نمی‌گویید شاید كسی شل و كور شود؟

معبر
علي سعادت | 17:38 - 28 مهر 1389برچسب:ترکش,شهید ,مبارك جمالی ,
+ |
ترس شب عملیات

به نسبتی كه نیروها در منطقه‌ی عملیاتی سابقه‌ی حضور بیشتری داشتند، نیروی تازه ‌وارد و به اصطلاح صفركیلومتر را نصیحت می‌كرده و دلداری می‌دادند و اگر نیاز به تهور و بی‌باكی بود، طبیعتاً دست به تشجیعشان می‌زدند. البته با اشاره و كنایه و لطیفه.


شب قبل از عملیات، وقتی برای حركت آماده می‌شدیم، یكی از برادران، بسیجی جوانی را پیدا كرده بود و داشت او را توجیه می‌كرد:
هیچ نترسی‌ها! ببین هر اتفاقی بیفتد، از این سه حالت خارج نیست:

اگر شهید بشوی مستقیم پیش خدا می‌روی،

اسیر بشوی به زیارت امام حسین (ع) می‌روی، و دیگر این‌قدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سینه‌ات بزنی،

اگر هم زخمی بشوی و جراحتی برداری، كه نور علی نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، دیگر چه می‌خواهی؟

معبر
علي سعادت | 17:38 - 5 آبان 1389برچسب:ترس, شب عملیات,
+ |
تسبیحت را بده یك خط برویم

روزی یكی از رزمندگان رو به دوستش كرد و گفت: «اخوی! تسبیحت را بده یك خط برویم.» و او كه آدم حاضر جوابی بود گفت: « اگر رفتی خط برنگشتی چی؟ اگر رفتی، وسط راه بنزین تمام كردی و تسبیح برنگشت چه كسی را باید ببینیم؟»

معبر
علي سعادت | 17:38 - 24 مهر 1389برچسب:تسبیحت,خط ,شهيد,
+ |
ترس

یك شب در كردستان با گلوله‌ی توپ، پشت سنگر ما را زدند.

چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می‌لرزید و احیاناً گرد و خاك كمی فرو می‌ریخت.

دور هم جمع شده، در حال گفت‌وگو بودیم و یكی از بچه‌ها كه خوابیده بود، هیجان‌زده بلند شد و گفت: «صدای چی بود؟»

گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟» راحت سر جایش خوابید و گفت: «فكر كردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم!»

معبر
علي سعادت | 17:38 - 26 مهر 1389برچسب:,
+ |
سوئیچ راکت

شلمچه بودیم، بی‌صبرانه منتظر غذا.

لحظه به لحظه بر تعداد مستقبلان افزوده می‌شد.

دل توی دلمان نبود كه غذا بیاید. از وقت كه ‌گذشت، حدس ‌زدیم، خبر آورده‌اند، بین راه ماشین تداركات را زده‌اند.

همه مثل ماست وا رفتند، به جز بهزاد صادقی كه هیچ‌وقت از رو نمی‌رفت.
یك راكت عمل نكرده جلوی سنگر افتاده بود.

خیلی جدی رفت روی راكت نشست و به فرمانده‌ی گردان گفت: «حاجی، سوییچش را بده، بروم غذا بیاورم. تا سفره را بیاندازید، آمده‌ام.»حاجی هم كه دست كمی از او نداشت، ‌گفت: «بیا پایین، بیا پایین، مال مردمه، می‌ترسم یك وقت به در و دیوار بزنی، خرج روی دستمان بگذاری. حالا یك روز ناهار نخورید، نمی‌میرید. فكر كنید ماه رمضان است و روزه هستید!؟!».

معبر
علي سعادت | 17:38 - 28 مهر 1389برچسب:سوئیچ, راکت,شلمچه ,
+ |
من یا بیسیم

مخمان تاب برداشت ، از بس که این بچه التماس و گریه کرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیم چی بشود.
. وقتی برگشت بیسیم چی خودم شد . دیگر حرفی نمی زد.

یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد ، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین . یک لحظه او را دیدم که بیسیم روی کولش نیست . فکر کردم از ترس او را انداخته زمین . زدم توی سرش و گفتم : « بچه بیسیم کو ؟ »
با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت : « اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بیسیم رو بر می داره ، ولی اگر بیسیم ترکش بخوره عملیات خراب می شه . »

معبر
علي سعادت | 17:38 - 16 مهر 1389برچسب:من, بیسیم,ترکش,
+ |

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 17 صفحه بعد

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 517
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 517
بازدید ماه : 4467
بازدید کل : 116465
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید