تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
پای حرف های مادر شهیدان محمدرضا و حمیدرضا منشی زاده می نشینیم، او که حرفهای ناگفته زیبایی درباره فرزندان شهیدش دارد...
همه شنیده ایم که شهیدان زنده اند و شاید تا کنون ماجراهایی نیز در این مورد شنیده و یا دیده باشید. آنچه می خوانید نمونه ای از این ماجراهای تاریخی است. بهتر است بیشتر از این حاشیه نرویم و ماجرا را از زبان خانم «شکر اویس قرنی» -مادر شهیدان حمیدرضا و محمدرضا منشی زاده- پی بگیریم. خانم اویس قرنی هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.
¤¤¤
یک روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت گفت: می خواهم بروم جبهه.
آخرين بار 6 سال قبل آبادان و خرمشهر بودم. دلتنگ بودم و مدت ها به دنبال فرصتي مي گشتم که به خرمشهر برگردم؛ دست نمي داد، بخت ياري نمي کرد و شايد هم، آنها که بايد، نمي طلبيدند. هنگامي که خانم وافر ي از خانه سينما با من تماس گرفت و طرح سفر را عنوان کرد، ذوق زده شدم! در خبرها خوانده بودم که تني چند از بزرگواران قصد دارند کارواني از اهالي سينما را به مناسبت سالروز آزادسازي خرمشهر، به آن خطه راهي کنند. خواندم و گفتم خوش به حالشان. اما به فاصله دو ـ سه روز، فکر کردم خوش به حال من!
واقعاً سفر به مناطق جنگي چه ويژگي دارد؟ براي مني که آن زمان سير بچگي به نوجواني را طي مي کردم. مني که از جنگ آژير قرمز و سفيد، ضدهوايي و ايام موشک باران را درک کردم. دوره اي که به خاطر موشک باران در آپارتمان يکي از آشنايان جمع مي شديم (که همه معتقد بودند ضد موشک است!) يا به خارج از شهر مي رفتيم، يا با تعطيلي هاي گاه و بيگاه مدرسه مواجه بوديم... اخبار جنگ را دنبال مي کردم، اين درست. حتي يادم هست که به شدت مي خواستم آنجا باشم (که البته براي مني که تا سر کوچه هم اجازه نداشتم تنها بروم، جوکي بيش نبود)، ولي واقعاً امثال من تا چه حد جنگ را درک کردند؟ جوان تر ها چطور...؟
در سال هاي جنگ، عقد اخوت حسابي دربين رزمنده ها رواج داشت و گاهي تعداد کساني که به يکباره برادر مي شدند بيشتراز ده نفر مي شد.
شايد يکي ازمهم ترين علت هاي آن هم اين بود که هرلحظه ممکن بود يک نفر ازجمع شهيد شود و يک تير يا ترکش کافي بود. به همين دليل خيلي از اين عقد اخوتها ي سال هاي جنگ در شب هاي عمليات يا در مواقع حساس و زير آتش دشمن اتفاق مي افتاد. دستها را روي هم مي گذاشتند و بله را مي گفتند و آن وقت هر کس شهيد مي شد بايد بقيه را هم شفاعت مي کرد و با زور هم که مي شد با خودش ميبرد بهشت.
بسيجي ها ي زرنگ هم اين طور وقت ها دنبال يک نفر مي گشتند که به قول خودشان نور بالا بزند وشهادت اش نزديک باشد. سريع يقه ي طرف را مي چسبيدند و هر طور که بود صيغه مي خواندند. بچه ها براي جاري ساختن عقد اخوت، يا به صورت دوتايي به گوشه اي خلوت مي رفتند تا به جز خدا، کسي از عهد ميان آنان مطلع نشود.
سکانس اول- روز- داخلي - اتاق دکتر قانعي بيمارستان ساسان
من يک شيميايي ام. باور کنيد. مجبورم نکنيد قسم بخورم. ولي من هم يک شيميايي ام. با همه جوانبش. شايد هم بدتر. چيه؟ به سرفه اي ناکرده ام شک کرديد؟ يا به تاول هاي باد نکرده ي روي دست و پايم! يا به اينکه مثل فلاني، هنرپيشه ي خوبي نيستم، گيس هايم را بلند نمي کنم و يا روي ويلچر، خود را کج نمي کنم و روز بعد در فلان فيلم سينمايي نمي دوم؟ ولي باور کنيد من هم سرفه مي کنم. شب ها که همه خوابند. دست خودم نيست.
مي پرسي چرا فاصله ي ما با فرزندان مان زياد است؟ خُب معلومه، همين سرفه هاي شبانه است.
من هم که صبح زود بايد از خواب ناز و رختخواب گرم و نرم دل بکنم و به مدرسه بروم، وقتي نصف شب، پدرم با سرفه هاي سنگينش، مثل خمپاره 120 بترکد و شيشه هاي خانه را بلرزاند، از خواب بپرم، خُب معلومه از دستش عصباني مي شوم و مي روم جاي ديگري مي خوابم تا صداي تند و زمخت سرفه هايش را نشنوم.
من هنوز خبرنگار نشده بودم و در تحريريه خبر كار ميكردم؛ [در آنجا] اخبار را مقابله ميكردم. خبر دو نسخه بود، وقتي گوينده خبر را ميخواند، من غلط هايش را ميگرفتم و ميگفتم: غلط است، صبر كن. به اين [كار]، مقابله خبر ميگويند. آن موقع مثل الان نبود كه افراد سه روزه خبرنگار ميشوند، شايد من يك سال كارم همين بود.
خيلي كه وضعمان خوب شده بود، در راديو ميگفتيم: «اينجا تهران است، صداي جمهوري اسلامي ايران، ساعت 14.» همان روز اول وارد راديو شدم. راديو خيلي فعال بود. من خبرنگاري را خيلي دوست داشتم. از زمان بچگي هم انشا، تاريخ، جغرافيا و ادبياتم نسبت به رياضيات و ديگر دروسم خيلي خوب بود.
شايد من جزو نخستين نفراتي بودم كه از صدا و سيما به جبهه رفتم. وقتي من رفتم، تازه شهيد چمران گروه جنگهاي نامنظم را تشكيل داده بود.
انس با قرآن (تلاوت و حفظ قرآن) در دوران اسارت و درميان اسرا از جايگاهي خاص و از منزلتي ويژه برخوردار بود. اولين مسئله اي که حائز اهميت بود موضوع يادگيري قرآن و تلاوت صحيح آن بود ضرورت اين يادگيري و تلاوت با توجه به تأثيرات قرآن دو چندان بود چرا که تلاوت قرآن به قلبها آرامش و به دلها صفا مي بخشيد و وقتي در فضاي غمبار اسارت قرآن تلاوت مي گرديد احساس قوت، روحانيت و معنويت خاصي براي بچه ها پديدار مي شد. دراوايل اسارت که قرآن در ميان ما نبود احساس کمبود مي کرديم تا
اينکه کم کم آيات قرآن روي کاغذها نوشته مي شد و به طور مخفي در اختيار بچه ها قرار مي گرفت و بچه ها با برنامه اي دقيق به حفظ آيات مي پرداختند و پس از حفظ آن را به ديگران مي دادند و با همين روش فرهنگ انس با قرآن و تلاوت و حفظ آن در بين اسرا ترويج گرديد و بسيار از اسرا بدين شکل حافظ و قاري قرآن شدند و در اين نهضت قرآن آموزي و انس با قرآن کريم، عزيزان طلبه و روحاني که به صورت مخفيانه انجام وظيفه مي کردند نقش تبليغي مهمي را ايفا نمودند.
دبير تشخيص مصلحت نظام گفت: بسيج بايد به طور دائم در خود بازنگري كرده و براي تكامل خود معايبي كه وجود دارد را برطرف كند.
محسن رضايي در حاشيه سفر خود به گيلان در رشت با تبريك فرارسيدن هفته بسيج اظهار داشت: بسيج لشكر مخلص خداست.
وي ادامه داد: طبق فرموده امام راحل بسيجيان بر گلدستههاي آزادي و عرفان بانگ شهادت سردادند و اگر بسيج نبود ما در جنگ شكست ميخورديم.
رضايي با تاكيد بر حفظ صفا و اخلاص بسيجيان تصريح كرد: بسيجيان بايد تلاش كنند تا صفا و اخلاص دهه نخست انقلاب حفظ بماند و آزادگي و معرفت را همراه با بصيرت در خود تقويت كنند.
وي بسيج را ستون محكم دفاع از ارزشهاي انقلاب اسلامي خواند و بيان داشت: تضعيف بسيج كمك به دشمنان ملت ايران است.
يک لشکر را يک جوان بيست و چهار پنج ساله اداره مي کند، در حالي که در هيچ جاي دنيا افسر به اين جواني پيدا نمي شود که يک لشکر را اداره کند.
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
سر دو ميليوني
ضد انقلاب براي سر بعضي پاسدار ها هزار تومان جايزه مي گذاشت. خيلي که ارزش طرفشان مي رفت بالا، سرش را به سه هزار تومان هم مي خريدند.
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
عليرضا يونسي ميگويد: رمضان سال ١٣٦٦ بود كه در كردستان در حال خدمت مقدس سربازي بودم. در آن موقع به علت حساسيت كردستان از لحاظ جنگي پايگاههاي زيادي در سطح كردستان داير شده بود تا نيروهاي نظامي و انتظامي بتوانند بر اوضاع مسلط باشند تا نيروهاي دشمن با كمك ستون پنجم و ضد انقلاب نتوانند نقاطي از كردستان را تحت سلطه داشته باشند.
عليرضا يونسي، رزمنده دوران دفاع مقدس در روايت خود از جنگ در ماه مبارك رمضان ميگويد: «شبي از شبهاي ماه رمضان كه به علت كمبود سرباز در پايگاه ژاندارمري محل خدمتم، مدت نگهبانيام چهار ساعت شده بود پس از اتمام مدت نگهباني و تحويل دادن پست به سنگر بازگشتم. به ساعت نگاه كردم ديدم كه دو ساعت تا سحر باقي است؛ با خودم گفتم يك ساعت و نيم ميخوابم و نيم ساعت به اذان مانده به آشپزخانه ميروم و سحري ام را تحويل ميگيرم، ولي دريغ كه با صداي اللهاكبر مسجد كوچك پايگاه بلند شدم. بدون هيچ ناراحتي از اينكه نتوانستهام سحري بخورم، خدا را شكر كردم و با خود گفتم هر چه مصلحت باشد، همان ميشود. نماز خواندم و آماده رفتن به سر خدمت روزانه كه همان تامين جاده بود شدم.»
كتاب «رويای پرواز»، مجموعه خاطرات محمد فلكی از فرماندهان لشكر10 حضرت سيدالشهداء(ع) در دوران هشت سال دفاع مقدس از سوی بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس منتشر شد.
اين كتاب كه مجموعه خاطرات «محمد فلكی» از حوادث تلخ و شيرين دوران دفاع مقدس را روايت میكند، با همكاری و همت «فاطمه دهقان» از نويسندگان حوزه دفاع مقدس استان البرز به تنظيم و رشته تحريردرآمده است.
از سال 87 اين معاونت با همكاری معاونت تحقيق و پژوهش اداره كل شروع به جمع آوری و انجام مصاحبه با رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس كرده است كه تاكنون چندين كتاب درمرحله بازبينی و بررسی قرار دارند و اين مجموعه آثار در آينده چاپ و در بازار نشر عرضه خواهند شد.
كتاب «رويای پرواز» حاصل 2200 ساعت كار و مصاحبه با محمدفلكی است.
اين كتاب با شمارگان 3000 نسخه توسط انتشارات (بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس) چاپ و آماده ارائه به مراكز فرهنگی و كتابخانههای عمومی استان البرز شده است.
ازويژگیهای اين اثر میتوان به سادهگوئی و روانگوئی و پرداختن به حقايق تلخ و شيرين ميدان جنگ اشاره كرد.
دوستش داشتم، به تعداد رگهاي بدنم
و هديهاش دادم، به تعداد رگهاي بدنم به ياد سردار شهيد مهدي زين الدين ـ مشتري كه به مغازه كتابفروشي پدرش ميآمد، سرش توي كتاب بود. همان طور كه سرش دولا بود، با مشتري حساب ميكرد. تمام كتابهاي مغازه را خوانده بود.
ـ از همان بچگي اهل پول نبود. به زور توي جيبش پول ميگذاشتيم. دخل من در اختيارش بود، ولي هيچ وقت برنميداشت.
ـ نان خانه تمام شده بود. مهدي داشت توي كوچه فوتبال بازي ميكرد. در را باز كردم و گفتم: مهدي جان نان نداريم. وسط آن شور و هيجان فوتبال كه داشت گل ميزد و سر و صدا ميكرد، يكدفعه بازي را رها كرد و رفت. دوستهايش صدايشان درآمد؛ غر زدند سرش؛ ولي مهدي چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و بدون اعتراض رفت. هنوز يادم نرفته است....
راوی:حسین رجبزاده
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت.
وقتى از فرزند شهيد عالى مقام زين الدين ـ فرمانده لشكر 17 على بن ابى طالب(ع) ـ سؤال شد «كدام يك از ابعاد زندگى پدرت برايت جالبتر است؟» گفت: مطالعه زياد ايشان. تعجب مىكنم كه با وجود آنهمه كار و فرصت كم چطور اين قدر براى مطالعه وقت مىگذاشتند. نماز اول وقتشان هم خيلى برايم جالب است. دوستانشان چيزهايى از نماز اول وقت پدرم تعريف كردهاند كه تعجّب برانگيزاند. شنيدهام پدرم در سختترين عملياتها، نماز اول وقت را رها نمىكرد.(1)
درباره نماز اول وقت ايشان برادر على حاجىزاده گويد: همراه چند تن از دوستان عازم شوش بوديم. آقا مهدى همراه ما بود. كنار سپاه شوش يك غذاخورى وجود داشت. وارد غذاخورى كه شديم، صداى اذان بلند شد. هر كدام غذايى را سفارش داديم، بعد هم رفتيم و پشت سر آقا مهدى به نماز ايستاديم. آرزوى بچه ها بود كه حتى در خواب هم كه شده ببينند پشت سر آقا مهدى به نماز ايستاده اند.
به گزارش برنا، امیر سرلشگر سلیمی، مشاور مقام معظم رهبری و رییس فرماندهی ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران در همایش تجلیل از حماسهسازان آزادسازی سوسنگرد با ذکر خاطراتی از حضور مقام معظم رهبری در مناطق عملیاتی در ابتدای جنگ تحمیلی گفت: مقام معظم رهبری در اولین شبی که به منطقه رسیدند با دکتر چمران برای شکار تانکهای دشمن به خط رفتند.
وی در خصوص چگونگی تشکیل ستاد جنگهای نامنظم ادامه داد: زمانی که جنگ آغاز شد، مقام معظم رهبری لباس رزم پوشیدند، ما با ایشان و چند نفر دیگر به اهواز رفتیم. دکتر چمران آن زمان در دانشگاه جندیشاپور مستقر بود. وقتی که من آنجا را بازدید کردم متوجه شده که محل استقرار این دو بزرگوار مکان امن و مناسبی نیست؛ به همین منظور به مقام معظم رهبری گفتم برای اینکه دهن بنیصدر را که میگفت «نباید نیروهای مردمی و جوانان وارد ارتش شوند» را ببندیم، اجازه دهید تا ما ستاد جنگهای نامنظم را پیشبینی کنیم و ایشان هم پذیرفت.
این گفته، فقط شعار و تعریف از یك نفر نیست؛ حقیقتی است. چه آن زمان كه از نزدیك با حاجی برخورد داشتیم و چه حالا كه داریم خاطرات او را بررسی میكنیم. همه ما به آن اعتراف داریم.
در «گیلان غرب» بودیم و شرایط حساسی پیش آمده بود. یك گروه شناسایی تشكیل دادیم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعیت امام حسین(علیهالسلام) برویم. پارك موتوری دشمن شناسایی شده بود. قرار بود ما برویم آن را بزنیم و بازگردیم. رفتیم و مأموریتمان را با موفقیت انجام دادیم. موقع بازگشتن، متوجه شدیم كه شناسایی شدهایم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدری زیاد بود كه از كیلومترها فاصله، به راحتی دیده میشد. آر.پی.جی ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههای آتش آن تا مقرّ خودمان هم پیدا بود. خلاصه به همین دلیل، جان همه گروه در خطر بود. شهید كلهر وقتی فهمید كه دشمن ما را شناسایی كرده، گفت: «شما بروید، من میمانم و دفاع میكنم.» وقتی كه دید ما اصرار میكنیم كه بمانیم، با قاطعیت خاصی گفت: «من به شما میگویم بروید و فاصله بگیرید. بعد، من به شما میرسم!»
در سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» از توابع «شهریار» كرج، در خانوادهای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه میگوید: «در سال 1333، به دنیا آمد. كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت. پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس میشد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری میكند. یا پهلوان میشود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان میدهد.» یدالله از كودكی، بچهایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز میخواند.
چند روز قبل از عملیات و شهادتش ؛ در پی شهودی عارفانه ، احساس می كند كه هنگام پرواز به ملكوت و عروج عاشقانه فرا رسیده است . به همین جهت از همسرش كه در تهران زندگی می كرده است ؛ درخواست می كند كه به همراه فرزندانش ابراهیم و زهرا به اهواز بیایند و با او ملاقات نمایند .
همسر شهید دقایقی می گوید :
« دو سه هفته بود كه از مسافرتش گذشته بود و من در تهران بودم . به من تلفن كرد و گفت : اگر می توانید به اهواز بیایید . من نگران شدم و گفتم شاید ایشان مریض شده است . لذا عازم اهواز شدم . ساعت 30/11 دقیقه شب بود كه موفق به دیدار او شدم ؛ در حالی كه ایشان خیلی خسته به نظر می رسید ، گفت : این دفعه لازم است كه خودم به جلو بروم . و این اولین باری بود كه به من صریحاً می گفت كه می خواهم به خط اول عملیات بروم و هرچند كه ایشان همیشه در خطوط مقدم بود ، اما هیچ وقت به من این مسئله را نگفته بود . من پرسیدم : آیا امكان دارد پیروز شویم و باز یكدیگر را ببینیم ؟ ایشان گفت : من علم غیب ندارم همین قدر می دانم كه ما داریم پیروز می شویم . من گفتم : شما هنوز وارد عملیات نشده اید و فردا می خواهید شركت كنید؟ ایشان گفت : شما فكر كنید كه دیدار من و شما در بهشت می باشد . و من از همان روز با آن سخنش همه چیز را خواندم و دیگر حرفی به ایشان نزدم . صبح خداحافظی كرد و رفت. »
عملیات انجام شده در زمان فرماندهی ایشان در لشگر بدر
در طول فرماندهی شهید دقایقی ، تیپ ( و بعدها : لشگر و سپاه )بدر در عملیات بسیاری شركت داشت كه در تمام این عملیات به یمن و بركت فرماندهی صحیح و استوار وی به پیروزی و فتوحات چشمگیر دست یافتند كه از جمله می توان از عملیات گسترده زیر یاد نمود :
عملیات «قدس ـ 4 » :
اولین عملیات موسوم به قدس ـ 4 در منطقه «سیسون » از دریاچه « ام النعاج » در هورالهویزه بود كه شهید دقایقی آن را هدایت و فرماندهی می كرد و به منظور آمادگی نیروها ،آموزش فشرده ای در زمینه های : شنا ، غواصی ، بلم رانی و قایقرانی گذارده بود . آن زمان كه مجاهدین در عملیات وارد شدند ، در عرض چند دقیقه تنها با دادن دو شهید ، تمام اهداف از پیش تعیین شده را گرفتند . تلفات زیاد دشمن و سقوط پایگاههای عراقی در عرض چند دقیقه و آزاد كردن منطقه وسیعی از « ام النعاج » و «سیسون» برای تیپ تازه تأسیسی چون بدر وسیله و اسبابی شد كه نظرها متوجه این تیپ گردد و زبان به تحسین و تمجید گشوده شود . نقل است كه در شب عملیات اسماعیل وضو گرفته و مدتی را به نماز و دعا پرداخت تا موقع عملیات فرا رسید كه با اصرار مجاهدین برای دادن پیام و شروع عملیات او را به پای بی سیم می خوانند و ایشان نیز با آرامش و وقار تمام پشت بی سیم نشسته و با اعلام رمز ،دستور شروع عملیات را می دهند و عملیات آغاز می گردد .
در پایان عملیات قدس ـ 4 نیمی از دریاچه ام النعاج كه از « شط الدوب » در غرب دریاچه تا بركه «ام سوده » كه در شرقآن امتداد داشت ،به وسعت 160 كیلومتر مربع آزاد شد . همچنین بیش از 280 نفر از نیروهای دشمن كشته و زخمی و 56 نفر به اسارت درآمدند .
شهید دقایقی ، مجاهدین و معاودین عراقی را بهترین افراد عراقی می دانست و اعتقاد داشت كه آنان برای ادای تكلیف ،رنج هجرت و غربت را بر خود هموار كرده اند . او همواره برخورد جذب كننده ای نسبت به آنها داشت . وی بر این بود كه باید به اینان اطمینان و امیدواری داده شود و همچنین زمینه كار و فعالیت سازنده برای آنان ایجاد گردد و بر این اساس به مجاهدین مسئولیت می داد و اصرار وافر داشت كه مجاهدین ،مسئولیتهای حساس تیپ را به هر صورت و در حد توانایی بپذیرند و به آنان امیدواری می داد كه می توانند كار خود را به نحو احسن انجام دهند .
در آغاز فرماندهان گردان و گردانها همه از ایرانیها بودند و ایشان دستور دادند كه باید فرماندهان همه از میان مجاهدین عراقی انتخاب شوند . وی بر آن بود كه این مسئولیت دادن به مجاهدین باید به آن نقطه از اطمینان برسد كه حتی مسئولیت خویش را نیز به مجاهدین عراقی واگذار نماید.
پس از آن ، به نمایندگی از سپاه پاسداران ، در اتاق جنگ لشكر 92 زرهی اهواز شركت كرد . بعد از یك ماه كه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت ، با توجه به حساسیت و وضعیت خاصی كه منطقه دشت آزادگان پیدا كرده بود ، در اول آبان 1359 تصمیم گرفت كه شخصاً به آنجا رفته و سپاه را كه در درگیریهای روز اول جنگ دچار خساراتی شده بود ، سر و سامان دهد .
لذا با به عهده گرفتن فرماندهی سپاه سوسنگرد ،كار سازماندهی و تقویت خطوط دفاعی شهر را آغاز ؛ و با ایثار و از خودگذشتگی تمام ،سعی در دفع تجاوز دشمن بعثی نمود ؛ ولی به علت خیانتهای بنی صدر رئیس جمهور خودباخته وقت ، شهر سوسنگرد به محاصره و تصرف دشمن درآمد و تعدادی از برادران همرزم اسماعیل در یك نبرد سخت با دشمن به شهادت رسیدند و شهید دقایقی كه خود را با مشكلات زیاد از محاصره رهانیده بود ، برای اعلام وضعیت شهر و اشغال آن توسط دشمن ، نزد مسئولان سپاه اهواز رفت . ایشان به همراهی شهید چمران و شهید علم الهدی دلیرانه در شكستن حصر سوسنگرد كوشیدند و در اثر تلاشهای ایشان و سایر رزمندگان ، دشمن از شهر سوسنگرد عقب نشینی كرد و در پشت دروازه های شهر اقدام به ایجاد خاكریز و مواضع ایذایی نمود .