فهمید
م که دیگر باید غزل خدا حافظی را بخوانم .دفتر چه یادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه: این آخرین برگ از خاطرات من است .در این ساعات پایانی عمرم در زیر این آسمان کبود در بهاری خون بار از پیشگاه خدا برای همه کوتاهی هایم استغفار می کنم
شب ها نگهبانی و پاسبخشی و صبح ها توی سنگر و استتار و خاطره نویسی کارمان شده بود .یک روز علی رغم اینکه گفته بودم کسی تردد نداشته باشد سر و صدای گفتگوی چند نفر از بیرون به گوشم خورد .سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم یکی از بچه های اطلاعات عملیات لشکر به همراه حاج محمد کوثری فرمانده لشکر و دو تا از بچه های مهندسی راست راست در روز روشن آمده اند بازدید خط و کمین ها.سلام علیکی کردیم و از صحبت هایشان متوجه شدم که تصمیم دارند خاکریزی دو جداره از دامنه تپه مقابل در دشت مشرف به دریاچه دربندیخان تا کمین ما ایجاد کنند.
معبر
ادامه مطلب