پسرکی بودم کوچک به مجنون گفتم زنده بمان . چگونه مجنون مجرم به عشق را شلاق می زدند .مجنون آرام و بلند و بی قرار فریاد می زد لیلی ، لیلی ، لیلی ...
آن سو تر در زندان خانه پدر در خلوت دل خویش لیلی در آتش عشق مجنون می سوخت و به هر ناله مجنون که به گوشش می رسید زخمی بر تن لیلی نقش می بست لیلی بیقرار آرام بلند با سوز دل در خلوت دل خویش از عمق جانش فریاد می کرد: "به مجنون بگوئید زنده بماند"
عشق های کودکی اغلب کوچکند . بزرگتر که شدم عشق هم در من رشد کرد و من چون مجنون بی قرار در پی یار خویش بودم از خاطره مجنون، دل به خطر زدم رفتم جنگ . شش ماه در کوه های بلند و سرد کردستان در کوچه های اضطراب و وحشت در کمین های پی در پی روحم آنقدر بزرگ شد که دیگر نمی توانستم ببینم من فقط شانزده سال دارم .خیلی بزرگتر از خطر سنم بالا رفته بود .دیگر مرد میدان جنگ و نبرد بودم.
معبر
ادامه مطلب