نشستهام رو به رویش؛ بچههای کاروان حلقه زدهاند دور راوی و زل زدهاند به دهانش و تک تک جملههایش را میبلعند؛ اما من، نگاهم خیره رود است.
نخستین سفر، من هم زل زده بودم به راوی و حالا که فکرش را میکنم انگار اصلاً رود را ندیده بودم؛ این اروند دوست داشتنی وحشی را. هر موجی که برمیدارد، بند دلم پاره میشود. شاکی شدهام از رود.
از بی رحمیش، از وحشی بودنش، از این که چه میشد شب بیست بهمن 64 راه میآمد با بچهها؟!
زل زدهام به رود ولی انگار هر چه از اروند و شب عملیات والفجر8 شنیدهام در سرم دور برداشته. فکر این که سر عزیزم را بکنم زیر آب که مبادا صدای خرخر گلوی تیر خوردهاش دشمن را خبر کند و آن قدر صبر کنم که دیگر هیچوقت صدایش در نیاید...
معبر
ادامه مطلب