تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
در میان خاطرات مربوط به جبهه و جنگ، خاطرات تفحص پیکر شهدا همیشه جزء خواندنی ترین ها بوده اند و حال و هوایی خاص دارند. راز این مسئله را باید در خاک هایی جست که روزی میدان عشق بازی بسیجیان خمینی(ره) بود و حال آرامگاه زائران کربلای حسینی.کتاب «مستند تفحص؛ به دنبال شقایق ها» مجموعه خاطرات یکی از بچه های گروه تفحص است.
محمود نجیمی که از نوجوانی پای به جبهه گذاشت و در جبهه مرد شد و راه و رسم مردانگی آموخت، پس از پایان جنگ نیز بارها راهی خاک داغدار جنوب شد تا نشان و نشانه ای از یاران دیروز بیابد و چشم مادرانی را روشن و مرهمی بر دل پدرانی بگذارد.
آلبوم انتهای کتاب از جذابیت های دیدنی این کتاب است.
منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرامآباد را مینگذاری میکردیم. با پنجاه نفر از بچههای تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچههای خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم.
چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مینهایی که جلوی خط مقدم کاشتهایم، منفجر شده؛ مینها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود.
مدل مینها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم و شب اول برای کاشتن مینها رفتیم. آن شب هفتصد متر مین گذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید.
هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقیها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمتا.. یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری.
دومين مجموعه خاطرات دفاع مقدس با عنوان «شميم خاطره» از سوی مؤسسه روايت سيره شهدا همزمان با ايام سوگواری حضرت سيدالشهد(ع) در شلمچه رونمايی شد.
همزمان با ايام سوگواری حضرت سيدالشهدا(ع) رئيس مكتب ايثار و شهادت رزمندگان اسلام در حماسه دفاع مقدس دومين مجموعه خاطرات دفاع مقدس با عنوان شميم خاطره توسط مؤسسه روايت سيره شهدا منتشر و در يادمان شهدای شلمچه رونمايی شد.
در اين مجموعه كه تلفيقی از خاطرات شهدای دفاع مقدس همراه با حديث و بيانات ائمهمعصومين(ع)، آيات قرآن مجيد و رهنمودهای مقام معظم رهبری است، مضمون اصلی هر خاطره با روايت، آيه و رهنمودی از اهلبيت عصمت و طهارت(ع)، كلامالله و سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی تطبيق داده شده است.
اين عکس به یاد ماندنی،مربوط به حرکت کاروانی از بچه بسیجی های مستقر در شهر آزاد شده فاو،به سمت تهران است.این نیروها با بسیجیان جدید جایگزین شده اند تا به تهران بازگشته و تجدید قوا کنند. تاریخ عکس احتمالاً به بهار سال 1365(فروردین یا اوایل اردیبهشت)باز می گردد.
فتح فاو به شدت سطح روحیه بر و بچه های رزمنده را بالا برده است و می روند تا مژده رسان فتح و پیروزی به تهران باشند. شاید اگر بسیاری از مسئولین هم روحیه و اعتقادی در این حد داشتند و به جای تدارک معاملات سیاسی با «فتح فاو» به فکر همین بودند که با «یاحسین» تا کجا ها می توان پیش رفت ، سرنوشت جنگ به گونه ای متفاوت رقم می خورد..
تاريخ ايران تاکنون، رويدادهاي زيادي را در دل خود ثبت کرده است، که يکي از مهم ترين آنها 8 جنگ تحميلي بود که تمام ايراني ها از جوان و پير، مورد حمله کشور همسايه که با تفکر دولت هاي غربي صورت گرفت، ايستادگي کردند. در طول همين 8 سال دفاع مقدس، هر روز خاطرات زيادي براي ايران و ايرانيان رقم خورد که يکي از مهم ترين اين رويداها، حماسه اي، که هيچ گاه فراموش نمي شود و آن هم حماسه سوم خردادماه بود، بازپس گيري خرمشهر خونين از دست متجاوزان که شهداي زيادي براي بازپس گيري آن داديم، خون هاي زيادي ريخته شد و دستاورد آن جانبازان بسياري بود و حالا سال هاي زيادي از آن روزها مي گذرد، اما حماسه فتح خرمشهر هيچ وقت از اذهان ايراني ها پاک نمي شود، جوانان زيادي آن روزها در آن عمليات شرکت کردند که حالا آنها افرادي مسن هستند و خاطرات زيادي از آن روزها به ياد دارند..
مجموعه خاطرات و يادداشتهاي روزانه مرحوم آيتالله صادق احسانبخش، نماينده امام خميني(ره) در استان گيلان از سالهاي دفاعمقدس، به همت بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاعمقدس اين استان در دست انتشار است.
به گزارش ، اين اثر كه "يار صادق" نام گرفته، بخشي از خاطرات، يادداشتها و دستنوشتههاي امامجمعه فقيد گيلان درباره جنگ تحميلي عراق عليه ايران و نقش اين استان در دوران دفاعمقدس را شامل ميشود.
خاطرات مندرج در اين اثر براساس توالي زماني تدوين و تنظيم شدهاند و ماجراي ترور نافرجام آيتالله صادق احسانبخش در دوران جنگ، گوشهاي از جلسات شوراي جنگ و سپاه پاسداران استان گيلان و نقش وي در همراهي هرچه بيشتر رزمندگان را بازگو كردهاند. اين اثر به همت بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاعمقدس استان گيلان به چاپ ميرسد. صادق احسانبخش، سال 1309 و در روستاي ليف شاگرد از توابع استان گيلان متولد شد.
اواسط ارديبهشت مطلع شديم كه پيكر مطهرش پس از 22 سال رجعت كرده و قرار است درسالروز شهادت بانوي دو عالم خاك با در برگرفتن او آرام شود. روز موعود فرارسيد و مردم قدرشناس ما سزاوارانه سنگ تمام گذاشتند.
سردار شهيد علي هاشمي!پس از 22 سال سكوت اجباري كه عدم اطلاع دقيق از احوالات تو و بيم ايجاد خطر از سوي دشمن بعثي براي وجود نازنينت، براي مان رقم زد، اكنون مي خواهيم تا مي توانيم نام تو را بر پهنه هستي فرياد بزنيم و داغ دلمان را درآوريم و پرده مظلوميت از چهره با صلابت تو برداريم و به ساحتت اداي دين كنيم، به همين خاطر پاي صحبت همرزمانت نشستيم تا انواري از شخصيت بزرگ و ناشناخته ات را بروجود تاريك و گرفتار دنيايي ما بتابانند.
سردار علي اصغر گرجي، از فرماندهان وقت سپاه ششم، دراين مسير هم كلاممان شد و زيباتر از آنچه فكر مي كرديم روايت گر آخرين ديدار خود با حاج علي شد.
او اين چنين سخن آغاز كرد: ايام شهادت حضرت زهرا (ع) حسن تصادفي بود كه حاج علي به آغوش خانواده اش بازگردد.
پای حرف های مادر شهیدان محمدرضا و حمیدرضا منشی زاده می نشینیم، او که حرفهای ناگفته زیبایی درباره فرزندان شهیدش دارد...
همه شنیده ایم که شهیدان زنده اند و شاید تا کنون ماجراهایی نیز در این مورد شنیده و یا دیده باشید. آنچه می خوانید نمونه ای از این ماجراهای تاریخی است. بهتر است بیشتر از این حاشیه نرویم و ماجرا را از زبان خانم «شکر اویس قرنی» -مادر شهیدان حمیدرضا و محمدرضا منشی زاده- پی بگیریم. خانم اویس قرنی هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.
¤¤¤
یک روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت گفت: می خواهم بروم جبهه.
آخرين بار 6 سال قبل آبادان و خرمشهر بودم. دلتنگ بودم و مدت ها به دنبال فرصتي مي گشتم که به خرمشهر برگردم؛ دست نمي داد، بخت ياري نمي کرد و شايد هم، آنها که بايد، نمي طلبيدند. هنگامي که خانم وافر ي از خانه سينما با من تماس گرفت و طرح سفر را عنوان کرد، ذوق زده شدم! در خبرها خوانده بودم که تني چند از بزرگواران قصد دارند کارواني از اهالي سينما را به مناسبت سالروز آزادسازي خرمشهر، به آن خطه راهي کنند. خواندم و گفتم خوش به حالشان. اما به فاصله دو ـ سه روز، فکر کردم خوش به حال من!
واقعاً سفر به مناطق جنگي چه ويژگي دارد؟ براي مني که آن زمان سير بچگي به نوجواني را طي مي کردم. مني که از جنگ آژير قرمز و سفيد، ضدهوايي و ايام موشک باران را درک کردم. دوره اي که به خاطر موشک باران در آپارتمان يکي از آشنايان جمع مي شديم (که همه معتقد بودند ضد موشک است!) يا به خارج از شهر مي رفتيم، يا با تعطيلي هاي گاه و بيگاه مدرسه مواجه بوديم... اخبار جنگ را دنبال مي کردم، اين درست. حتي يادم هست که به شدت مي خواستم آنجا باشم (که البته براي مني که تا سر کوچه هم اجازه نداشتم تنها بروم، جوکي بيش نبود)، ولي واقعاً امثال من تا چه حد جنگ را درک کردند؟ جوان تر ها چطور...؟
در سال هاي جنگ، عقد اخوت حسابي دربين رزمنده ها رواج داشت و گاهي تعداد کساني که به يکباره برادر مي شدند بيشتراز ده نفر مي شد.
شايد يکي ازمهم ترين علت هاي آن هم اين بود که هرلحظه ممکن بود يک نفر ازجمع شهيد شود و يک تير يا ترکش کافي بود. به همين دليل خيلي از اين عقد اخوتها ي سال هاي جنگ در شب هاي عمليات يا در مواقع حساس و زير آتش دشمن اتفاق مي افتاد. دستها را روي هم مي گذاشتند و بله را مي گفتند و آن وقت هر کس شهيد مي شد بايد بقيه را هم شفاعت مي کرد و با زور هم که مي شد با خودش ميبرد بهشت.
بسيجي ها ي زرنگ هم اين طور وقت ها دنبال يک نفر مي گشتند که به قول خودشان نور بالا بزند وشهادت اش نزديک باشد. سريع يقه ي طرف را مي چسبيدند و هر طور که بود صيغه مي خواندند. بچه ها براي جاري ساختن عقد اخوت، يا به صورت دوتايي به گوشه اي خلوت مي رفتند تا به جز خدا، کسي از عهد ميان آنان مطلع نشود.
سکانس اول- روز- داخلي - اتاق دکتر قانعي بيمارستان ساسان
من يک شيميايي ام. باور کنيد. مجبورم نکنيد قسم بخورم. ولي من هم يک شيميايي ام. با همه جوانبش. شايد هم بدتر. چيه؟ به سرفه اي ناکرده ام شک کرديد؟ يا به تاول هاي باد نکرده ي روي دست و پايم! يا به اينکه مثل فلاني، هنرپيشه ي خوبي نيستم، گيس هايم را بلند نمي کنم و يا روي ويلچر، خود را کج نمي کنم و روز بعد در فلان فيلم سينمايي نمي دوم؟ ولي باور کنيد من هم سرفه مي کنم. شب ها که همه خوابند. دست خودم نيست.
مي پرسي چرا فاصله ي ما با فرزندان مان زياد است؟ خُب معلومه، همين سرفه هاي شبانه است.
من هم که صبح زود بايد از خواب ناز و رختخواب گرم و نرم دل بکنم و به مدرسه بروم، وقتي نصف شب، پدرم با سرفه هاي سنگينش، مثل خمپاره 120 بترکد و شيشه هاي خانه را بلرزاند، از خواب بپرم، خُب معلومه از دستش عصباني مي شوم و مي روم جاي ديگري مي خوابم تا صداي تند و زمخت سرفه هايش را نشنوم.
من هنوز خبرنگار نشده بودم و در تحريريه خبر كار ميكردم؛ [در آنجا] اخبار را مقابله ميكردم. خبر دو نسخه بود، وقتي گوينده خبر را ميخواند، من غلط هايش را ميگرفتم و ميگفتم: غلط است، صبر كن. به اين [كار]، مقابله خبر ميگويند. آن موقع مثل الان نبود كه افراد سه روزه خبرنگار ميشوند، شايد من يك سال كارم همين بود.
خيلي كه وضعمان خوب شده بود، در راديو ميگفتيم: «اينجا تهران است، صداي جمهوري اسلامي ايران، ساعت 14.» همان روز اول وارد راديو شدم. راديو خيلي فعال بود. من خبرنگاري را خيلي دوست داشتم. از زمان بچگي هم انشا، تاريخ، جغرافيا و ادبياتم نسبت به رياضيات و ديگر دروسم خيلي خوب بود.
شايد من جزو نخستين نفراتي بودم كه از صدا و سيما به جبهه رفتم. وقتي من رفتم، تازه شهيد چمران گروه جنگهاي نامنظم را تشكيل داده بود.
انس با قرآن (تلاوت و حفظ قرآن) در دوران اسارت و درميان اسرا از جايگاهي خاص و از منزلتي ويژه برخوردار بود. اولين مسئله اي که حائز اهميت بود موضوع يادگيري قرآن و تلاوت صحيح آن بود ضرورت اين يادگيري و تلاوت با توجه به تأثيرات قرآن دو چندان بود چرا که تلاوت قرآن به قلبها آرامش و به دلها صفا مي بخشيد و وقتي در فضاي غمبار اسارت قرآن تلاوت مي گرديد احساس قوت، روحانيت و معنويت خاصي براي بچه ها پديدار مي شد. دراوايل اسارت که قرآن در ميان ما نبود احساس کمبود مي کرديم تا
اينکه کم کم آيات قرآن روي کاغذها نوشته مي شد و به طور مخفي در اختيار بچه ها قرار مي گرفت و بچه ها با برنامه اي دقيق به حفظ آيات مي پرداختند و پس از حفظ آن را به ديگران مي دادند و با همين روش فرهنگ انس با قرآن و تلاوت و حفظ آن در بين اسرا ترويج گرديد و بسيار از اسرا بدين شکل حافظ و قاري قرآن شدند و در اين نهضت قرآن آموزي و انس با قرآن کريم، عزيزان طلبه و روحاني که به صورت مخفيانه انجام وظيفه مي کردند نقش تبليغي مهمي را ايفا نمودند.
دبير تشخيص مصلحت نظام گفت: بسيج بايد به طور دائم در خود بازنگري كرده و براي تكامل خود معايبي كه وجود دارد را برطرف كند.
محسن رضايي در حاشيه سفر خود به گيلان در رشت با تبريك فرارسيدن هفته بسيج اظهار داشت: بسيج لشكر مخلص خداست.
وي ادامه داد: طبق فرموده امام راحل بسيجيان بر گلدستههاي آزادي و عرفان بانگ شهادت سردادند و اگر بسيج نبود ما در جنگ شكست ميخورديم.
رضايي با تاكيد بر حفظ صفا و اخلاص بسيجيان تصريح كرد: بسيجيان بايد تلاش كنند تا صفا و اخلاص دهه نخست انقلاب حفظ بماند و آزادگي و معرفت را همراه با بصيرت در خود تقويت كنند.
وي بسيج را ستون محكم دفاع از ارزشهاي انقلاب اسلامي خواند و بيان داشت: تضعيف بسيج كمك به دشمنان ملت ايران است.
يک لشکر را يک جوان بيست و چهار پنج ساله اداره مي کند، در حالي که در هيچ جاي دنيا افسر به اين جواني پيدا نمي شود که يک لشکر را اداره کند.
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
سر دو ميليوني
ضد انقلاب براي سر بعضي پاسدار ها هزار تومان جايزه مي گذاشت. خيلي که ارزش طرفشان مي رفت بالا، سرش را به سه هزار تومان هم مي خريدند.
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
عليرضا يونسي ميگويد: رمضان سال ١٣٦٦ بود كه در كردستان در حال خدمت مقدس سربازي بودم. در آن موقع به علت حساسيت كردستان از لحاظ جنگي پايگاههاي زيادي در سطح كردستان داير شده بود تا نيروهاي نظامي و انتظامي بتوانند بر اوضاع مسلط باشند تا نيروهاي دشمن با كمك ستون پنجم و ضد انقلاب نتوانند نقاطي از كردستان را تحت سلطه داشته باشند.
عليرضا يونسي، رزمنده دوران دفاع مقدس در روايت خود از جنگ در ماه مبارك رمضان ميگويد: «شبي از شبهاي ماه رمضان كه به علت كمبود سرباز در پايگاه ژاندارمري محل خدمتم، مدت نگهبانيام چهار ساعت شده بود پس از اتمام مدت نگهباني و تحويل دادن پست به سنگر بازگشتم. به ساعت نگاه كردم ديدم كه دو ساعت تا سحر باقي است؛ با خودم گفتم يك ساعت و نيم ميخوابم و نيم ساعت به اذان مانده به آشپزخانه ميروم و سحري ام را تحويل ميگيرم، ولي دريغ كه با صداي اللهاكبر مسجد كوچك پايگاه بلند شدم. بدون هيچ ناراحتي از اينكه نتوانستهام سحري بخورم، خدا را شكر كردم و با خود گفتم هر چه مصلحت باشد، همان ميشود. نماز خواندم و آماده رفتن به سر خدمت روزانه كه همان تامين جاده بود شدم.»
كتاب «رويای پرواز»، مجموعه خاطرات محمد فلكی از فرماندهان لشكر10 حضرت سيدالشهداء(ع) در دوران هشت سال دفاع مقدس از سوی بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس منتشر شد.
اين كتاب كه مجموعه خاطرات «محمد فلكی» از حوادث تلخ و شيرين دوران دفاع مقدس را روايت میكند، با همكاری و همت «فاطمه دهقان» از نويسندگان حوزه دفاع مقدس استان البرز به تنظيم و رشته تحريردرآمده است.
از سال 87 اين معاونت با همكاری معاونت تحقيق و پژوهش اداره كل شروع به جمع آوری و انجام مصاحبه با رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس كرده است كه تاكنون چندين كتاب درمرحله بازبينی و بررسی قرار دارند و اين مجموعه آثار در آينده چاپ و در بازار نشر عرضه خواهند شد.
كتاب «رويای پرواز» حاصل 2200 ساعت كار و مصاحبه با محمدفلكی است.
اين كتاب با شمارگان 3000 نسخه توسط انتشارات (بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس) چاپ و آماده ارائه به مراكز فرهنگی و كتابخانههای عمومی استان البرز شده است.
ازويژگیهای اين اثر میتوان به سادهگوئی و روانگوئی و پرداختن به حقايق تلخ و شيرين ميدان جنگ اشاره كرد.
دوستش داشتم، به تعداد رگهاي بدنم
و هديهاش دادم، به تعداد رگهاي بدنم به ياد سردار شهيد مهدي زين الدين ـ مشتري كه به مغازه كتابفروشي پدرش ميآمد، سرش توي كتاب بود. همان طور كه سرش دولا بود، با مشتري حساب ميكرد. تمام كتابهاي مغازه را خوانده بود.
ـ از همان بچگي اهل پول نبود. به زور توي جيبش پول ميگذاشتيم. دخل من در اختيارش بود، ولي هيچ وقت برنميداشت.
ـ نان خانه تمام شده بود. مهدي داشت توي كوچه فوتبال بازي ميكرد. در را باز كردم و گفتم: مهدي جان نان نداريم. وسط آن شور و هيجان فوتبال كه داشت گل ميزد و سر و صدا ميكرد، يكدفعه بازي را رها كرد و رفت. دوستهايش صدايشان درآمد؛ غر زدند سرش؛ ولي مهدي چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و بدون اعتراض رفت. هنوز يادم نرفته است....
راوی:حسین رجبزاده
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت.
وقتى از فرزند شهيد عالى مقام زين الدين ـ فرمانده لشكر 17 على بن ابى طالب(ع) ـ سؤال شد «كدام يك از ابعاد زندگى پدرت برايت جالبتر است؟» گفت: مطالعه زياد ايشان. تعجب مىكنم كه با وجود آنهمه كار و فرصت كم چطور اين قدر براى مطالعه وقت مىگذاشتند. نماز اول وقتشان هم خيلى برايم جالب است. دوستانشان چيزهايى از نماز اول وقت پدرم تعريف كردهاند كه تعجّب برانگيزاند. شنيدهام پدرم در سختترين عملياتها، نماز اول وقت را رها نمىكرد.(1)
درباره نماز اول وقت ايشان برادر على حاجىزاده گويد: همراه چند تن از دوستان عازم شوش بوديم. آقا مهدى همراه ما بود. كنار سپاه شوش يك غذاخورى وجود داشت. وارد غذاخورى كه شديم، صداى اذان بلند شد. هر كدام غذايى را سفارش داديم، بعد هم رفتيم و پشت سر آقا مهدى به نماز ايستاديم. آرزوى بچه ها بود كه حتى در خواب هم كه شده ببينند پشت سر آقا مهدى به نماز ايستاده اند.